بعد دو روزی که رسیدم ز راه
|
|
زآمدنم زود خبر شد به شاه
|
حاجبی آمد بشتابندگی
|
|
داد نویدم به صف بندگی
|
شه چو در چیدهی من دیده تر
|
|
مهره بچید از ندمای دیگر
|
گفت که : ای ختم سخن پروران!
|
|
ریزه خور خو آنچهی تو دیگران
|
از دل پاکت که هنر پرور ست
|
|
همت ما را طلبی در سرست
|
گر تو درین فن کنی اندیشه چست
|
|
از تو شود خواستهی من درست
|
خواسته چندانت رسانم ز گنج
|
|
کز پی خواهش نبری هیچ رنج
|
گفتمش: ای تا جور جم جناب!
|
|
بخت ندیده چو تو شاهی به خواب
|
من که بوم داعی مدحت طراز؟
|
|
تا چو توئی را به من آید نیاز؟
|
باغ ، نه از گل طلبد رنگ وبوی
|
|
ابر ، نه از قطره بود آب جوی
|
حاصلم از طبع کژ و فکر سست
|
|
نیست مگر پارسی نادرست!
|
گر غرض شاه براید بدان
|
|
دولت من روی نماید بدان
|
گفت : چنان بایدم، ای سحر سنج!
|
|
کز پی من روی نه پیچی ز رنج
|
جسم سخن را به هنر جان دهی
|
|
شرح ملاقات دو سلطان دهی
|
نظم کنی جمله به سحر زبان
|
|
قصهی من با پدر مهربان
|
تا اگرم هجر درآرد ز پای
|
|
آیدم از خواندن آن دل به جای !
|
این سخنم گفت و به گنجو رجود
|
|
از نظر لطف اشارت نمود
|
برد مرا خازن دولت چو باد
|
|
مهر زر و خلعت شاهیم داد
|