شکر گویم که به توفیق خداوند جهان
|
|
بر سر نامه ز توحید نوشتم عنوان
|
نام این نامهی والاست «قران السعدین»
|
|
کز بلندیش به سعدین سپهر ست قران
|
در تضرع به در حق که گنهکاران را
|
|
داد باران گنه شوی ز عین غفران
|
نعت سلطان رسل ، آنکه مسیحا به درش
|
|
پرده داری ست نشسته ز پس شاد روان
|
و صف معراج پیمبر که به شب روشن شد
|
|
سراسری ش ز زلف سیه مشک فشان
|
مدحت شاه که نامش به فلک رفته چنانک
|
|
نقش آن داغ شده خنگ فلک را بر ران
|
در خطاب شه عالم چو به سلک خدمتش
|
|
آیم و این گهر چند فشانم ز زبان
|
صفت حضرت دهلی که سواد اعظم
|
|
هست منشور وی از حرسهالله نشان
|
صفت مسجد جامع که چنان ست درو
|
|
شجرهی طیبه هر سوی چو طوبی بجنان
|
صفت شکل مناره که ز رفعت سنگش
|
|
از پی خنجر خورشید شده سنگ فشان
|
صفت حوض که در قالب سنگین گوئی
|
|
ریخته دست ملک زآب خضر صورت جان
|
صفت فصل دی و سردی مهر شه شرق
|
|
وامدن تیغ کشیده ز پی ضبط جهان
|
صفت آتش و آن گرم رویهاش به دی
|
|
که شب و روز بود شمع دل و میوهی جان
|
جنبش شاه ز دهلی ز پی کین پدر
|
|
گشتن آغاز غبار و شدن مهر نهان
|
صفت قصر نو و «شهر نو» اندر لب آب
|
|
که بود عرصهی رفرف چو رف آن ایوان
|
صفت فصل خزان و بمغل عزم سپاه
|
|
هم بر آنسان که به تاراج چمن باد خزان
|
صفت فصل بهاران که چنان گردد باغ
|
|
که بدو نرگس نادیده بماند حیران
|
صفت موسم نوروز و طرب کردن شاه
|
|
بزم دریا و کف دست چو ابر نیسان
|
صفت چتر سیاه که از پی چشم خورشید
|
|
آن سیاهی که تو در خود طلبی هست همان
|
صفت چتر سپید از پس آن چتر سیاه
|
|
چون شب قدر و سپیده دم عید از پس آن
|
صفت چتر که سبزست ز سرسبزی شاه
|
|
برگ نیلوفری اندر سر دریای روان
|
صفت چتر که گل گز شده از گل گز او
|
|
بر سرشاه ز گل سایه کند تابستان
|
وصف در باش که نزدیک شد از هیبت شاه
|
|
گنگ ماندست زحیرت نکند کار زبان
|
صفت تیغ که با خصم نیامش گوید
|
|
که زبهر تو فرو چند برم آب دهان
|
صفت چرخ کمائی که به بازوی شه است
|
|
نیم چرخ ست که او نام نهاده ست کمان
|
صفت تیر که بارانش به غایت سخت ست
|
|
سخت بارانی در تیرمه و درنیسان
|
صفت رایت لعل و سیهاندر سر شاه
|
|
گشته خورشید میان شفق و شام نهان
|
عزم سلطان به سوی هند به پایان بهار
|
|
راندن از شهر چو انبوهی گل از بستان
|
ذکر باز آمدن قلب شه از قتل مغل
|
|
همچو گرگان ز رمه یا علمی از برخان
|
نامزد گشتن لشکر بیزک سوی «او د ه»
|
|
صد سرافراز و ملک «باربک» اندر سرشان
|
صفت موسم گرما و بره رفتن شاه
|
|
ابر بالای سرو باد به دنبال دوان
|
صفت خربزه کر پردلی آنجا که بود
|
|
تیغ و طشتیش مهیا بسرآید غلطان
|
ذکر پیغام پدر سوی جگر گوشه خویش
|
|
سوی یاقوت روان گشتن خونابهی کان
|
گفتن شاه جهان، پاسخ پیغام پدر
|
|
قصه یوسف گم گشته به پیر کنعنان
|
باز پیغام پدر بر پسر خود که برزم
|
|
پیل خویش از می خون مست کند در میدان
|
باز پاسخ ز پسر سوی پدر کاسپ مرا
|
|
پیل بندست دو الی که بپیچد به عنان
|
باز پیغام پدرجانب فرزند عزیز
|
|
ماجرای که زخون بود دلش را به میان
|
باز از شاه جهان پاسخ پیغام پدر
|
|
شربت آب حیات از پیسوز هجران
|
از پدر آمدن شاه جهان کیکاووس
|
|
بر برادر ، چو گل نو ببر سرو روان
|
رفتن شا کیومرث و به تو زک عارض
|
|
برشه شرق بیکجا عرض این جوهر آن
|
اتصال مو و خورشید و قران سعدین
|
|
چرخ گر دانست بگرد سرایشان گردان
|
صفت کشتی و در یابسیان کشتی
|
|
موج دریای که رفته زکران تا به کران
|
ذکر در اسپ فرستادن سلطان به پدر
|
|
هم بران گونه که در باغ وزد باد وزان
|
وصف اسپان که ز سرعت به خروج و به دخول
|
|
نتوان خارج شان گفت نه داخل چون جان
|
صفت آن شب با قدر که تا مطلع فجر
|
|
نزد آن روح ملک برد سلام یزدان
|
صفت شمع که چون بر سرش آید مقراض
|
|
در زمان چاک زند پردهی ظلمت زمیان
|
صفت نور چراغی که اگر پرتو او
|
|
نبود دردل شب کور بود پیر و جوان
|
صفت سیر بر وج و روشن منزلها
|
|
که همه کار گزار فلکاند، از دوران
|
صفت اختر و آن طالع وو قت مسعود
|
|
که گرفتند دو مسعود به یک برج قران
|
صفت باده که بینی چو خط بغدادش
|
|
بی سوادیش بخوان نسخهی آب حیوان
|
وصف قرا به که بهر حرم دختر رز
|
|
شیشه خانه است ببالای سرش روشندان
|
سخن از وصف صراحی که گر آن نازک را
|
|
درگلو دست زنی ، خونش براید ز دهان
|
سخن از وصف پیاله که ز بس جنبش خون
|
|
خون قرا به سوی اوست همه وقت گشان
|
صفت ساقی رعنا که کندمستان را
|
|
به یک آمد شد خود، بی هش ومست و غلطان
|
صفت چنگ کی بی موست تن یکسانش
|
|
موی ساق دگرش تا به زمین آویزان
|
صفت کاس رباب و بسرش کفچهی دست
|
|
که دران کاسهی خالی ست نعم چند الوان
|
صفت نای که هر لحظه زدم دادن او
|
|
کلهی مطرب بر باد شور چون انبان
|
صفت دف که در و دست کسان کوبد پای
|
|
صحن کژ داشته و کوبش پابین بچه سان
|
صفت پرده و آن پرده نشینان شگرف
|
|
که بهر دست نمایند هزاران دستان
|
صفت مائده خاص که از خوان بهشت
|
|
چاشنی داد بهر کام و زبان لذت آن
|
صفت بیرهی تنبول که نزد همه خلق
|
|
به ازان نیست نباتی به همه هندوستان
|
صفت نغمه گریهای زنان مطرب
|
|
که بسی لحن کند زهره چو گیرند الحان
|
صفت تاج مکلل که پسر یافت زشاه
|
|
آن پسر کز سرکس تاج ستد از خاقان
|
صفت تخت که همچون فلک ثابته بود
|
|
واز شه شرق به خورشید شرف داد مکان
|
صفت پیل که شه داد به فرزند عزیز
|
|
که شد از جنبش او کوه چو دریا لرزان
|
صفت صبح و کلاه سیاه و چتر سپید
|
|
رفتن شه به پدر روز و شب نور افشان
|
صفت چشمهی خورشید به دریای سپهر
|
|
که کند پرتو او ماه سما را تابان
|
شب دیگر ز پی عیش ملاقات دو شاه
|
|
وز پدر دادن پند و ز پسر گوش بران
|
در وداع دو گرامی که پدر را در اشک
|
|
مردم دیده همیرفت زچشم گریان
|
صفت موسم باران و بره رفتن شاه
|
|
جانب شهر شدن از لب «گهگهر» بکران
|
سخن از وصف قلم، آنکه بلوح محفوظ
|
|
هست اول صفتش «ما خلقالله » بخوان
|
صفت محبره کا و گر چه سیاه دارد دل
|
|
آن سیاهی دلش مایهی علم است و بیان
|
صفت کاغذ سیمین که پی دود قلم
|
|
سیم سوزی شود و نقش برارد بریان
|
ذکر باز آمدن شاه بدو لتگهی شهر
|
|
همچو بر جیس به قوس و قمر اندر سرطان
|
سخن از ختم کتاب و بخطا خواهش عذر
|
|
که بجویند خطارا بدرستی برهان
|
صفت خاتمه و قطع تعلق کردن
|
|
از پی اخترهی صحبت ارباب جهان
|
شد سخن ختم قبولی که خدایش داده ست
|
|
تا ابد باقی او باد مبادش پایان
|