به باغ سایهی بیدست و آب در سایه | ازین سپس من و جانان و خواب در سایه | |
به بانگ نوش، مگر ساقیم کند بیدار | چو خفته باشم و مست و خراب در سایه | |
به سایه خفته بدم دی که یار آمد و گفت | چه خفتهای که رسید آفتاب در سایه | |
هوای گرم و تو نازک، برون مرو جانا | بنوش با من صهبای ناب در سایه | |
بگفت خسرو بگشای زلف تا شیند | حریف و مطرب و چنگ و رباب درسایه |