بیکار دلی باشد کو را نبود دردی | کاهل فرسی باشد کزوی نجهد گردی | |
دردی که بود از عشق جانم به فدای آن | خود جان نبود شیرین بی ذوق چنان دردی | |
شبها منم و شمعی هم سوخته و هم مست | گه مرده و گه زنده آهی و دمی سردی | |
شد وقت گل و روزی فریاد که ننشینی | یک دم چو گل سرخی در پیش گل زردی | |
زانگه که غمت در دل چون حرص بخیلان شد | دارم همه شب چشمی چون دست جوانمردی | |
گفتم که غمت آخر تا چند خورد خسرو | خندید که عاشق را به زین نبود خوردی |
□
خون ریز که گر بپوشدت کس | در هر مژه صد جواب داری | |
گفتی کنمت به غمزه بسمل | بسمالله اگر شتاب داری |
□
عشقی که نه جان دهند در وی | بازی باشد نه عشق بازی |
□
بیرون بیا در آفتاب آزرده میگردد تنت | یا روی خود با روی او نسخهی مقابل میکنی؟ |