گر خود سخن ززهره و از ما بشنوم

گر خود سخن ززهره و از ما بشنوم نبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم
بیخوابیم بکشت و ه از من که هرشبی بنشینم و فسانه‌ی آن ماه بشنوم
آواز ارغنون ندهد ذوقم آنچنان کاوازپای اسب و تو ناگاه بشنوم
دل پاره‌های خون فگند همچو برگ گل چون بوی تو زباد سحرگاه بشنوم
خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند از عاشقان چو پردر تو آه بشنوم

چو غنچه تا بتو دل بستم ای بهار جوانی بهیچ جا ننشستم که جامه‌یی ندریدم
اگر به تیغ سیاست مرا جدا کنی از خود زتو برید نیارم ولی زخویش بریدم
بعین بیهوشیم رخ نمود و گفت که چونی چه تشنگی برد آبی که من بخواب بدیدم

کنون که تو به شکستم کدوی می‌بسرم نه چنانکه کاسه‌ی سر بشکند زبار سبویم

بگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست که ناله‌های تو در سینه کار می کندم
براه بی سرو و پا می‌روم که آب دو چشم رها نمی‌کندم تا به پای خود بروم

به جای بود دلم تا نشسته بود آن زلف به باد شد چو پریشان بیوفتاد دلم
هزار عهد بکردم که ننگرم رویش چو پیش چشم من آمد نایستاد دلم
تمام عمر من اندرغم جوانان رفت که هیچگاه از یشان نبود شاد دلم
دلت بناخوشی روزگار سوختگان اگر خوش است همه عمر خوش مباد دلم

ز بسکه سینه خراشم چو گل ز دست فراق چو لاله غرقه‌ی خون است چاک پیرهنم
ز بعد مردنم از سوز دل چنین باشد بسوزداز تب هجر تو در لحد کفنم