گر خود سخن ز زهره و از ماد بشنوم | نبود چنان کزان بت دلخواه بشنوم | |
بیخوابیم بکشت وه از من که هر شبی | بنشینم و فسانهی آن ماه بشنوم | |
آواز ارغنون ندهد ذوقم آنچنان | کاو از پای اسپ تو ناگاه بشنوم | |
دل پارههای خون فگند همچو برگ گل | چون بوی تو ز باد سحرگاه بشنوم | |
خود را کنم سپند و نخواهم ترا گزند | از عاشقان چو بر در تو آه بشنوم |
□
چو غنچه تا، دل بستم ای بهار جوانی | به هیچ جا ننشستم که جامهیی ندریدم | |
اگر به تیغ سیاست مرا جداکنی از خود | ز تو برید نیارم ولی زخویش بریدم | |
به عین بیهوشیم رخ نمود و گفت که چونی | چه تشنگی برد آبی که من به خواب بدیدم |
□
کنون که توبه شکستم کدوی می بسرم نه | چنانکه کاسهی سر بشکند ز بار سبویم |
□
پگه بیامد و همسایه گفت خوابم نیست | که نالههای تو در سینه کار میکندم | |
دوش گفتی که وفای بکنم ترسم از آنک | ناگهان در دلت آیت که کنم یا نکنم ؟ |
□
ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی | کو سر کوی تو تا من زجهان در گذرم |
□
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت | بوی یوسف دمدار باز کنی پیر هنم |
□
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک | چاک دل را چه کنم گیر که دامن دوزم ! |
□
یکزمان پیش من ای جان و جهانم بنشین | تا بدان خوشدلی از جان وجهان برخیزم | |
گفتیم یاز من و یاز سر جان برخیز | از تو نتوانم ولیک از سر جان برخیزم | |
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری | بانگ یایت شنوم نعره زنان برخیزم |
□
من که پا تا بهی همت کنم از اطلس چرخ | افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم | |
عقل گوید پارسایی پیشه کن | مست عشقم پارسایی چون کنم |
□
بی رقیب آی شبی با پیشت | حال خود گویم و تنها گویم | |
سر نهم بر کف یایت و آنگاه | لیتنی کنت ترا با گویم |
□
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد | در شهر بی تو نتوان والله که در جهان هم | |
خواهی بدیده بنشین خواهی به سینه جاکن | سلطان هر دو ملکی این زان تست وآن هم | |
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت | بد نام شهر گشتم رسوای مردمان هم |