شب من سیه شد از غم مه من کجات جویم | به شب دراز هجران مگر از خدات جویم | |
نه ای گلی که آرد سوی مات هیچ بادی | ز پی دل خودست این که من حیات جویم | |
سخت به سرو گویم خبرت ز باد پرسم | تو درون دیده و دل ز کسان چرات جویم؟ | |
به دل و دو دیده و جان همه جا نهفته هستی | چو نبینم آشکار به کدام جات جویم؟ | |
چو ز آه دردمندان سوی تو رود بلایی | به میان سپر شوم همره آن بلات جویم | |
سر گم شده بجوید مگر از در تو خسرو | ز کجاست بخت آنم که به زیر پایت جویم |
□
عذر تقصیر بخواهیم که از خدمت رفت | گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم | |
میخلی روز و شب اندر دل آزردهی من | به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم |
□
آن چه بر من لب تو میکند ای جای من نیز | میتوانم که کنم بر لبت اما نکنم | |
دوش گفتی که وفایی بکنم ترسم از آنک | ناگهان در دلت آیت که کنم یا نکنم ؟ |
□
ترک دنیا کنم ار سوی خودم راه دهی | کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم |
□
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت | بوی یوسف دمد باز کنی پیرهنم |
□
چند گویند که رسوا شدی از دامن چاک | چاک دل را چه کنم گیر که دامندوزم ! |
□
یک زمان پیش من ای جان و جهانم بنشین | تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم | |
گفتیم باز من و باز سر جان برخیز | از تو نتوانم و لیک از سرجان برخیزم | |
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری | بانگ پایت شنوم نعره زنان برخیزم |
□
من که پا تابهی همت کنم از اطلس چرخ | افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم | |
عقل گوید پارسایی پیشه کن | مست عشقم پارسایی چون کنم |
□
بی رقیب آی شبی تا پیشت | حال خود گویم و تنها گویم | |
سر نهم برکف پایت وآنگاه | لیتنی کنت ترا با گویم |
□
باز آ که شهر بی تو تاریک و تیره باشد | در شهر بی تو نتوان والله که در جهان هم | |
خواهی به دیده بنشین خواهی به سینه جاکن | سلطان هر دو ملکی این زان تست و آنهم | |
صد منت از تو بر من کز دولت جمالت | بد نام شهر گشتم رسوای مردمان هم |