نمی‌داند مه نامهربانم

نمی‌داند مه نامهربانم که دور از روی خویش بر چسانم
چو زلف بی‌قرارش بی‌قرارم چو چشم ناتوانش ناتوانم
برو باد و گدایی کن به کویش بگو با آن مه نامهربانم
که گر چه می‌نهی بار فراقم و گرچه می زنی تیغ زبانم
هنوزم دردت اندر سینه باشد اگر در خاک ریزد استخوانم
بپوش از شمع حال سوز خسرو که تا گوید که شبها بر چه سانم