ای شمع رخ تو مطلع نور | زین حسن و جمال چشم بددور | |
با پرتو عارض توخورشید | چون شمع درآفتاب بی نور | |
رخسار تو در جهان فروزی | مانندهی آفتاب مشهور | |
از روی تو شام صبح گردد | ور زلف تو صبح شام دیجور | |
انگیخته شام را ز خورشید | آمیخته مشک را ز کافور | |
از دست غم ت در زمانه | یک خانهی دل نماند معمور | |
خاطر نرود به گلستانی | آن را که جمال تست منظور | |
خسرو که همیشه بردر تست | ازدرگه خود مکن ورا دور |
□
در چشمهی خورشید اگر آبی ندیدستی گهی | خیزند چون از خواب خوش روشنتن خوبان نگر |
□
خفته بهشت نرگست ور بگشاییش دمی | شهر تمام کو به کو پر ز بلا شود مگر |
□
جان من از صبر می پرسی دل ما را مپرس | زانکه این معنی ندارد در گمان او گذر |