بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید

بهار بی رخ گلرنگ و چه کار آید مرا یک آمدند به که ده بهار آید
به این صفت که همی خوریم بردر تو ترا چگونه می‌اندر گلو فرود آید ؟

تو خفته می‌گذری ماهروی مهد نشین که باز بر شتر است و فغان جرس دارد

تو خود بوسه دهی جان ولی نیارد گفت که بازمرده‌ی تو زندگی هوس را رد