بازآن سوار مست به نخجیر میرود | دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود | |
من بیهشم که میدهد از سرو من نشان | این باد مشک بو که به شبگیر میرود | |
هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل | گویا که در درونهی من تیر میرود | |
دیوانه شد دلم ره زلف تو برگرفت | مسکین به پای خویش به زنجیر میرود | |
عشقست نه سرسریست که با عشق آدمی | یا جان برآید آنگه و یا شیر میرود | |
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان | کاین باد پای عمر به شتاب میرود | |
ما را زطاق ابروی جانان گزیر نیست | زاهد اگر به گوشهی محراب میرود |
□
بیداریم بکشت وه ای ساربان خموش | کاین سو زم از افسانه شنیدن نمیرود | |
میبینمش ز دور نیم سیر چون کنم | چون تشنگی آب ز دیدن نمیرود | |
خسرو تو لاف زهد به خلوت چه میزنی | کاین آرزو به گوشه خزیدن نمیرود |
□
کی درد ناکتر بود از حسرت فراق | جلاد گر به گاه قصاصی استخوان برد | |
برعقل خویش تکیه مکن پیش عشق از آنک | دزدی است کو نخست سرپاسبان برد |
□
خون ریز گشت مردم چشمت چو ساقیی | کز دست وی قرابهی می سرنگون شود |
□
گویند بگسلد چو به غایت رسید عشق | جانم گسست و عشق به غایت نمیرسد | |
گمره چنان شدست دلم با دهان تو | کس از کتاب صبر هدایت نمیرسد | |
به گذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من | ماهی گذشت و شب به نهایت نمیرسد |
□
ای درج لعل دوست مگر خاتم جمی | زینسان که دست کس به نگینت نمیرسد | |
هرگز ترا چنان که تو بی کس نشان نداد | پای گمان به صد یقینت نمیرسید |