آنانکه عاشقان ترا طعنه می‌زنند

آنانکه عاشقان ترا طعنه می‌زنند معذور دارشان که رخت را ندیده‌اند
دست ازتو می‌نشویم و از غم تمام خلق دست از من شکسته‌ی بی‌تاب شسته اند

باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید

بالا کشید زلف و دلم کی به من رسد کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید

من چون زیم که هیچ گه آن نوبهار حسن بویی زبهر من به نسیم سحر نداد

گفتم چگونه می کشی و زنده می‌کنی از یک جواب کشت و جواب دگر نداد
ای دیده آب خویش نگهدار بعد ازین کاتش بده رسید و به خرمن نایستاد
گویند منگرش مگر از فتنه جان بری بسیار خواستم که دل من نایستاد

چشمم که بود خانه‌ی خیل خیال تو عمرت دراز باد که آن خانه آب برد