بت نو رسیدهی من هوس شکار دارد | دل صید کرده هر سو نه یکی هزار دارد | |
دل من ببرد زلفش جگرم بحتست چشمش | تو مباش غافل ای جان که هنوز کار دارد | |
نتوانمش ببینم که رقیب ناموافق | چه خوشست گل ولیکن چه کنم که خار دارد | |
برو ای صبا و خالی که ترا ز هجر دیدن | برسانش ار چه دانم که کم استوار دارد | |
بخدا که سینهی من بشکاف و جان به رو کن | که درون خانهی تو دگری چه کار دارد ؟ | |
برسی ای سوار و بنواز به لطیف خاکی را | که ز تندی سمندت دل پر خار دارد | |
چو اسیر تست خسرو نظری به مردمی کن | که زتاب زلف مست دل بیقرار دارد |