دل نیست که در روی غم دلدار نگنجد | سندان بود آن دل که در او یار نگنجد |
□
ای آنکه ز دردت خبری نیست مکن عیب | گر سوختهیی از دل افگار بنالد | |
خسرو اگر از درد بنالد چه توان گفت | عیبی نتوان کرد که بیمار بنالد |
□
در عرصهی بستان جهان سرو قباپوش | خیزد بسی اما چو تو چالاک نیفتد |
□
آسان شود این مشکل درویش تو امشب | کاحوال جهان جمله به یک حال نماند |
□
تغافل کردنت بیفتنهیی نیست | فریب صید باشد خواب صیاد | |
مرا گرد سران چشم بیمار | به گردان لیک قربان کن نه آزاد | |
چو یاد عاشقان در دل غم آرد | نمیدارم روا کز من کنی یاد | |
چو ذوق عشقبازی میشناسم | من از تو جور خواهم دیگران داد | |
دلا وقت جفا فریاد کم کن | که هنگام وفا خوش نیست فریاد | |
مکن خسرو حدیث عشق شیرین | اگر با خود نداری سنگ فرهاد |