سخن می گفتم از لبهایش در کام زبان گم شد | گرفتم ناگهان نامش حدیثم در دهان گم شد | |
دل گم گشته را درهر خم زلفش همی جستم | که ناگه چشم بد خویش سوی جان رفت و جان گم شد | |
در مقصود برعشاق مسکین بازکی گردد ؟ | چو در خاک در خوبان کلید بختشان گم شد |
□
بلایی گشت حسنت بر زمین و همچو تو ماهی | اگر برآسمان باشد بلای آسمان باشد | |
ببوسی میفروشم جان به شرط آنکه اندر وی | اگر جز مهر خود بینی مراجان رایگان باشد | |
دل خود را به زلف چون خودی بربند تادانی | که جان چون منی اندر دل شب بر چسان باشد |