بیا بیا که مرا طاقت جدایی نیست | رهامکن که دلم را زغم رهایی نیست | |
دلم ببردی و گر سرجدا کنی زتنم | بجان تو که دلم را سر جدایی نیست | |
بریز جرعه که هنگامهی غمت گرم است | بگیر باده که هنگام پارسایی نیست |
□
جراحت جگر خستگان چه می پرسی؟ | ز غمزه پرس که این شوخی از کجا آموخت؟ |
□
دل رقیب نسوزد ز آه من چه کنم | نمیتوان سگ دیوانه را وفا آموخت ؟ |
□
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را | به دست خود به گلو بسته ریسمان انداخت | |
کمال حسن تو جایی رسید در عالم | که خلق را بدو خورشید در گمان انداخت |
□
درین غم که مبادا گره به تار بود | دران حریر که آن یار بیوفا خفته است | |
هلال عید جهان را به نور خویش آراست | شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست؟ | |
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال | که هر گهر که در او بود جمله در صحراست |
□
به سرو باغ که بیند کنون که در هرباغ | هزار سرو بهر گوشهیی خرامان است |
□
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز | نیست دل که اگر بست کودک دینه است |