مهی گذشت که آن مه به سوی ما نگذشت | شبی نرفت که برجان ما بلا نگذشت | |
مرا ز عارض او دیر شد گلی نشگفت | چو گلبنی که بر او هیچگه صبا نگذشت | |
گذشت در دل من صد هزار تیر جفا | که هیچ در دل آن یار بیوفا نگذشت | |
مسیح من چو مرا دم نداد جان دادم | ولیک عمر ندانم گذشت یا نگذشت | |
کبوتری نبرد سوی دوست نامهی من | کز آتش دل من مرغ در هوا نگذشت | |
چه سود ملک سلیمانت خسروا به سخن | که هدهد تو گهی جانب سبا نگذشت |
□
درین هوس که ببیند به خواب چشم ترا | بخفت نرگس و بیدار گشت و باز بخفت | |
بباغ با تو همی کرد سرو پای دراز | به یک طپانچه که بادش بزد دراز بخفت |
□
به تشنگی بیابان عشق شد معلوم | که سایه شین سلامت نه مراد این سفر است |
□
چه نقش بندی از اندیشهیی که بی عشق است | چه روی بینی از آیینه یی که در زنگ است | |
هزار پاره کنم جان مگر که در گنجد | که چشم خوبان همچون دهانشان تنگ ست | |
شگوفه غالیه بو گشت و باغ گلرنگ است | هوای بادهی صافی و نغمهی چنگ است | |
مکن ز سنگدلی جور بر من مسکین | که آخر این دل مسکین دل است نی سنگ است |
□
هزار سال ترا بینم و نگردم سیر | ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست |