کشته‌ی تیغ جفایت دل درویش من است

کشته‌ی تیغ جفایت دل درویش من است خسته تیر بلایت جگر ریش من است
نیک‌خواهی که کند منع ز عشق تو مرا منکری دان به حقیقت که بد اندیش منست
هر گروهی بگزیدند به عالم دینی عاشقی دین من و بی‌خبری کیش من است
گر دل از ما ببرید و بتو پیوست چه باک ؟ آشنا با تو و بیگانه زمن خویش من است

مرگ فرهاد نه آن بود و هلاک شیرین که برایشان زجدایی غم و درد افزون رفت
کشتن این بود که شیرین سوی فرهاد گذشت مردن آن بود که لیلی به سر مجنون رفت

سوزش سینه‌ی من دید و کنارم نگرفت دل دیوانه به زنجیر نگه نتوان داشت
نظری کردم و دزدیده مرا جان بخشید کز رقیبان خنک دزدی من پنهان داشت