با غمش خو کردم امشب گرچه در زاری گذشت | یاد میکردم از آن شبها که در یاری گذشت | |
مردمان گویند چونی در خیال زلف او | چون بود مرغی که عمرش در گرفتاری گذشت | |
ناخوش آن وقتی که بر زندهدلان بی عشق رفت | ضایع آن روزی که بر مستان به هشیاری گذشت | |
ماجرای دوش میپرسی که چون بگذشت حال | ای سرت گردم چه میپرسی به دشواری گذشت |