بی شاهد رعنا به تماشا نتوان رفت | بی سرو خرامنده به صحرا نتوان رفت | |
صحرا و چمن پهلوی من هست بسی لیک | همره تو شو ای دوست که تنها نتوان رفت | |
مائیم و سر کوی تو گر پیش نخوانی | اینجا بتوان مرد و از اینجا نتوان رفت | |
گفتم که ز کویت بروم تا ببرم جان | گفتی بتوان جان من اما نتوان رفت | |
ای قافله در بادیهام پای فرو ماند | بگذر تو که در کعبه به این پا نتوان رفت | |
مپسند که در پیش لبت مرده بمانم | نازیسته از پیش مسیحا نتوان رفت |
□
هر صبر و سلام که دل سوخته را بود | اندر شکن سلسلهی خم به خمش رفت | |
یک روز به شالای وصالش نرسانید | آن عمر گران مایه که ما را به غمش رفت |
□
مشنو سخن عاشقی از هرزه زبانان | کاین کار دلست ای پسر و کار زبان نیست |