روز عید ست به من ده می نابی چو گلاب

مرا ز ابروی تو شبهه می‌رود به نماز که سجده می‌کنم و صورتست در محراب
مرا که سوخته گشتم ز آفتاب رخت از آن لب اربتوانی به شربتی دریاب

بلای مردم اهل نظر بود چشمش بناز اگر بدر آید ز مکتب آن محبوب

تاب زلفت سر به سر آلوده‌ی خون من است گرنخواهی ریخت خونم زلف را چندین متاب
گل چنان بی آب شد در عهد رخسارت که گر خرمنی ازگل بسوزی قطره‌یی ندهد گلاب
خط تو نارسته می‌بنماید اندر زیر پوست بر مثاب سبزه‌ی نورسته اندر زیر آب
مست گشتم زان شراب آلوده لب های تنک مست چون گشتم ندانم چون تنک بود آن شراب
گرم و سردی دید این دل کز خط رخسار تو نیمه‌یی در سایه ماندو نیمه‌یی در آفتاب
چون شدی در تاب از من داد دشنامم رقیب سگ زبان بیرون کند چون گرم گردد آفتاب
شب زمستی چشم تو شمشیر مژگان برکشید خواست بر خسرو و زندگی در میان بگرفت خواب

تا گل از شرم رویت آب شود یک زمان برفگن ز چهره نقاب
مثل خود در جهان کجا بینی که در آیینه بنگری و در آب
آرزو میکند مرا با تو گوشه خلوت و شراب و کباب
هر که دعوی کند ز خوبان صبر نشنود ( کل مدع کذاب )

زلف تو کژ پیچ پیچ هرسر موی کژت کژ بنشیند و لیک راست نگوید جواب
بسته‌ی زلف تو گشت روی دل من سیاه گور من آباد کرد خانه‌ی چشمم خراب
چند به وهم و خیال از لب تو چاشنی کام چه شیرین کند خوردن حلوا به خواب ؟

منم و قامت آن لب بر وای خواجه مذن تو درمسجد خود زن «والی ربک فارغب»
به کرشمه ترا برو مکن از بهر خدا خم که زمحراب تو برشد به فلک نعره‌ی یارب
اگر این سوخته گوید سخن از بوس و کناری مکنش عیب که هست این هذیان گفتنش از تب