وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا

وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا وندران کوی نهانی نظری بود مرا
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا مایه‌ی عمر بجز جان دگری بود مرا
باری از دیده مریزید گلابی که به عمر لذت از عشق همین درد سری بود مرا
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش عاشق سوخته‌ی دربدری بود مرا
خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا

دی غمزه‌ی تو کرد اشارت به سوی لب تا بوسه‌یی دهد ز شکر خوب تر مرا
رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست جز دردسر به حاصل از آن گل شکر مرا
چون من ترا درون دل خویش داشتم آخر چه دشنه داشته‌یی در جگر مرا