وقتی اندر سر کویی گذری بود مرا | وندران کوی نهانی نظری بود مرا | |
جان بجایست ولی زنده نیم من زیرا | مایهی عمر بجز جان دگری بود مرا | |
باری از دیده مریزید گلابی که به عمر | لذت از عشق همین درد سری بود مرا | |
هیچ یاد آمدت ای فتنه که وقتی زین پیش | عاشق سوختهی دربدری بود مرا | |
خواستم دی که نمازی بکنم پیش خیال | لیکن آلوده به دامان جگری بود مرا |
□
دی غمزهی تو کرد اشارت به سوی لب | تا بوسهیی دهد ز شکر خوب تر مرا | |
رویت گل و لبت شکر و این عجب که نیست | جز دردسر به حاصل از آن گل شکر مرا | |
چون من ترا درون دل خویش داشتم | آخر چه دشنه داشتهیی در جگر مرا |