چنین گوید از نامهی باستان
|
|
ز گفتار آن دانشی راستان
|
که آگاهی آمد به آباد بوم
|
|
بنزد جهاندار کسری ز روم
|
که تو زنده بادی که قیصر بمرد
|
|
زمان و زمین دیگری را سپرد
|
پراندیشه شد جان کسری ز مرگ
|
|
شد آن لعل رخساره چون زرد برگ
|
گزین کرد ز ایران فرستادهای
|
|
جهاندیده و راد آزادهای
|
فرستاد نزدیک فرزند اوی
|
|
برشاخ سبز برومند اوی
|
سخن گفت با او به چربی بسی
|
|
کزین بد رهایی نیابد کسی
|
یکی نامه بنوشت با سوگ و درد
|
|
پر از آب دیده دو رخساره زرد
|
که یزدان تو را زندگانی دهاد
|
|
همت خوبی و کامرانی دهاد
|
نزاید جز از مرگ را جانور
|
|
سرای سپنجست و ما بر گذر
|
اگر تاج ساییم و گر خود و ترگ
|
|
رهایی نیابیم از چنگ مرگ
|
چه قیصر چه خاقان چو آید زمان
|
|
بخاک اندر آید سرش بیگمان
|
ز قیصر تو را مزد بسیار باد
|
|
مسیحا روان تو را یار باد
|
شنیدم که بر نامور تخت اوی
|
|
نشستی بیاراستی بخت اوی
|
ز ما هرچ باید ز نیرو بخواه
|
|
ز اسب و سلیح و ز گنج و سپاه
|
فرستاده از پیش کسری برفت
|
|
به نزدیک قیصر خرامید تفت
|
چو آمد بدرگه گشادند راه
|
|
فرستاده آمد بر تخت و گاه
|
چو قیصر نگه کرد وعنوان بدید
|
|
ز بیشی کسری دلش بردمید
|
جوان نیز بد مهتر نونشست
|
|
فرستاده را نیز نبسود دست
|
بپرسید ناکام پرسیدنی
|
|
نگه کردنی سست و کژ دیدنی
|
یکی جای دورش فرود آورید
|
|
بدان نامه پادشا ننگرید
|
یکی هفته هرکش که بد رای زن
|
|
به نزدیک قیصر شدند انجمن
|
سرانجام گفتند ما کهتریم
|
|
ز فرمان شاه جهان نگذریم
|
سزا خود ز کسری چنین نامه بود
|
|
نه برکام بایست بدکامه بود
|
که امروز قیصر جوانست و نو
|
|
به گوهر بدین مرزها پیشرو
|
یک امسال با مرد برنا مکاو
|
|
به عنوان بیشی و با باژ و ساو
|
بهرپایمردی و خودکامهای
|
|
نبشتند بر ناسزا نامهای
|
بعنوان ز قیصر سرافراز روم
|
|
جهان سر به سر هرچ جز روم شوم
|
فرستادهی شاه ایران رسید
|
|
بگوید ز بازار ما هرچ دید
|
از اندوه و شادی سخن هرچ گفت
|
|
غم و شادمانی نباید نهفت
|
بشد قیصر و تازه شد قیصری
|
|
که سر بر فرازد ز هرمهتری
|
ندارد ز شاهان کسی را بکس
|
|
چه کهتر بود شاه فریادرس
|
چو قرطاس رومی بیاراستند
|
|
بدربر فرستاده را خواستند
|
چوبشنید دانا که شد رای راست
|
|
بیامد بدر پاسخ نامه خواست
|
ورا ناسزا خلعتی ساختند
|
|
ز بیگانه ایوان بپرداختند
|
بدو گفت قیصر نه من چاکرم
|
|
نه از چین و هیتالیان کمترم
|
ز مهتر سبک داشتن ناسزاست
|
|
وگر شاه تو بر جهان پادشاست
|
بزرگ آنک او را بسی دشمنست
|
|
مرا دشمن و دوست بردامنست
|
چه داری بزرگی تو از من دریغ
|
|
همی آفتاب اندر آری بمیغ
|
نه از تابش او همی کم شود
|
|
وگر خون چکاند برونم شود
|
چو کار آیدم شهریارم تویی
|
|
همان از پدر یادگارم تویی
|
سخن هرچ دیدی بخوبی بگوی
|
|
وزین پاسخ نامه زشتی مجوی
|
تنش را بخلعت بیاراستند
|
|
ز دربارهی مرزبان خواستند
|
فرستاده برگشت و آمد دمان
|
|
به منزل زمانی نجستی زمان
|
بیامد به نزدیک کسری رسید
|
|
بگفت آن کجا رفت و دید و شنید
|
ز گفتار او تنگدل گشت شاه
|
|
بدو گفت برخوردی از رنج راه
|
شنیدم که هرکو هوا پرورد
|
|
بفرجام کردار کیفر برد
|
گر از دوست دشمن نداند همی
|
|
چنین راز دل بر تو خواند همی
|
گماند که ما را همو دوست نیست
|
|
اگر چند او را پی و پوست نیست
|
کنون نیز یک تن ز رومی نژاد
|
|
نمانم که باشد ازان تخت شاد
|
همی سر فرازد که من قیصرم
|
|
گر از نامداران یکی مهترم
|
کنم زین سپس روم را نام شوم
|
|
برانگیزم آتش ز آباد بوم
|
به یزدان پاک و بخورشید و ماه
|
|
به آذر گشسب و بتخت و کلاه
|
که کز هرچ در پادشاهی اوست
|
|
ز گنج کهن پرکند گاو پوست
|
نساید سرتیغ ما رانیام
|
|
حلال جهان باد بر من حرام
|
بفرمود تا بر درش کرنای
|
|
دمیدند با سنج و هندی درای
|
همه کوس بر کوههی ژنده پیل
|
|
ببستند و شد روی گیتی چونیل
|
سپاهی گذشت از مداین به دشت
|
|
که دریای سبز اندرو خیره گشت
|
ز نالیدن بوق و رنگ درفش
|
|
ز جوش سواران زرینه کفش
|
ستاره توگفتی به آب اندرست
|
|
سپهر روان هم بخواب اندرست
|
چوآگاهی آمد بقیصر ز شاه
|
|
که پرخشم ز ایوان بشد با سپاه
|
بیامد ز عموریه تا حلب
|
|
جهان کرد پر جنگ و جوش و جلب
|
سواران رومی چو سیصد هزار
|
|
حلب را گرفتند یکسر حصار
|
سپاه اندر آمد ز هرسو به جنگ
|
|
نبد جنگشانرا فراوان درنگ
|
بیاراست بر هر دری منجنیق
|
|
ز گردان روم آنک بدجا ثلیق
|
حصار سقیلان بپرداختند
|
|
کزان سو همیتاختن ساختند
|
حلب شد بکردار دریای خون
|
|
به زنهار شد لشکر باطرون
|
بدو هفته از رومیان سی هزار
|
|
گرفتند و آمد بر شهریار
|
بیاندازه کشتند ز ایشان بتیر
|
|
به رزم اندرون چند شد دستگیر
|
به پیش سپه کندهای ساختند
|
|
بشبگیر آب اندر انداختند
|
بکنده ببستند برشاه راه
|
|
فروماند از جنگ شاه و سپاه
|
برآمد برین روزگاری دراز
|
|
بسیم و زر آمد سپه را نیاز
|
سپهدار روزیدهان را بخواند
|
|
وزان جنگ چندی سخنها براند
|
که این کار با رنج بسیار گشت
|
|
بب وبکنده نشاید گذشت
|
سپه را درم باید و دستگاه
|
|
همان اسب وخفتان و رومی کلاه
|
سوی گنج رفتند روزیدهان
|
|
دبیران و گنجور شاه جهان
|
از اندازه لشکر شهریار
|
|
کم آمد درم تنگ سیصد هزار
|
بیامد برشاه موبد چوگرد
|
|
به گنج آنچ بود از درم یاد کرد
|
دژم کرد شاه اندران کار چهر
|
|
بفرمود تا رفت بوزرجمهر
|
بدو گفت گر گنج شاهی تهی
|
|
چه باید مرا تخت شاهنشهی
|
بروهم کنون ساروان را بخواه
|
|
هیونان بختی برافگن به راه
|
صد از گنج مازندران بارکن
|
|
وزو بیشتر بار دینار کن
|
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
|
|
که ای شاه با دانش و داد و مهر
|
سوی گنج ایران درازست راه
|
|
تهی دست و بیکار باشد سپاه
|
بدین شهرها گرد ماهرکسست
|
|
کسی کو درم بیش دارد بدست
|
ز بازارگان و ز دهقان درم
|
|
اگر وام خواهی نگردد دژم
|
بدین کار شد شاه همداستان
|
|
که دانای ایران بزد داستان
|
فرستادهای جست بوزرجمهر
|
|
خردمند و شادان دل و خوب چهر
|
بدو گفت ز ایدر سه اسبه برو
|
|
گزین کن یکی نامبردار گو
|
ز بازارگان و ز دهقان شهر
|
|
کسی را کجا باشد از نام بهر
|
ز بهر سپه این درم فام خواه
|
|
بزودی بفرماید از گنج شاه
|
بیامد فرستادهی خوش منش
|
|
جوان وخردمندی و نیکوکنش
|
پیمبر باندیشه باریک بود
|
|
بیامد بشهری که نزدیک بود
|
درم خواست فام از پی شهریار
|
|
برو انجمن شد بسی مایه دار
|
یکی کفشگر بود و موزه فروش
|
|
به گفتار او تیز بگشاد گوش
|
درم چند باید بدو گفت مرد
|
|
دلاور شمار درم یاد کرد
|
چنین گفت کای پرخرد مایه دار
|
|
چهل من درم هرمنی صدهزار
|
بدو کفشگر گفت من این دهم
|
|
سپاسی ز گنجور بر سر نهم
|
بیاورد قپان و سنگ و درم
|
|
نبد هیچ دفتر به کار و قلم
|
چو بازارگان را درم سخته شد
|
|
فرستاده زان کار پردخته شد
|
بدو کفشگر گفت کای خوب چهر
|
|
به رنجی بگویی به بوزرجمهر
|
که اندر زمانه مرا کودکیست
|
|
که بازار او بر دلم خوار نیست
|
بگویی مگر شهریار جهان
|
|
مرا شاد گرداند اندر نهان
|
که او را سپارد بفرهنگیان
|
|
که دارد سرمایه و هنگ آن
|
فرستاده گفت این ندارم به رنج
|
|
که کوتاه کردی مرا راه گنج
|
بیامد بر مرد دانا به شب
|
|
وزان کفشگر نیز بگشاد لب
|
برشاه شد شاد بوزرجمهر
|
|
بران خواسته شاه بگشاد چهر
|
چنین گفتن زان پس که یزدان سپاس
|
|
مبادم مگر پاک و یزدان شناس
|
که در پادشاهی یکی موزه دوز
|
|
برین گونه شادست و گیتی فروز
|
که چندین درم ساخته باشدش
|
|
مبادا که بیداد بخراشدش
|
نگر تا چه دارد کنون آرزوی
|
|
بماناد بر ما همین راه و خوی
|
چو فامش بتوزی درم صدهزار
|
|
بده تا بماند ز ما یادگار
|
بدان زیردستان دلاور شدند
|
|
جهانجوی با تخت وافسر شدند
|
مبادا که بیدادگر شهریار
|
|
بود شاد برتخت و به روزگار
|
بشاه جهان گفت بوزرجمهر
|
|
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
|
یکی آرزو کرد موزه فروش
|
|
اگر شاه دارد بمن بنده گوش
|
فرستاده گوید که این مرد گفت
|
|
که شاه جهان با خرد باد جفت
|
یکی پور دارم رسیده بجای
|
|
بفرهنگ جوید همی رهنمای
|
اگر شاه باشد بدین دستگیر
|
|
که این پاک فرزند گردد دبیر
|
ز یزدان بخواهم همی جان شاه
|
|
که جاوید باد این سزاوار گاه
|
بدو گفت شاه ای خردمند مرد
|
|
چرا دیو چشم تو را تیره کرد
|
برو همچنان بازگردان شتر
|
|
مبادا کزو سیم خواهیم و در
|
چو بازارگان بچه گردد دبیر
|
|
هنرمند و بادانش و یادگیر
|
چو فرزند ما برنشیند بتخت
|
|
دبیری ببایدش پیروزبخت
|
هنر باید از مرد موزه فروش
|
|
بدین کار دیگر تو با من مکوش
|
بدست خردمند و مرد نژاد
|
|
نماند بجز حسرت وسرد باد
|
شود پیش او خوار مردم شناس
|
|
چوپاسخ دهد زو پذیرد سپاس
|
بما بر پس از مرگ نفرین بود
|
|
چوآیین این روزگار این بود
|
نخواهیم روزی جز از گنج داد
|
|
درم زو مخواه و مکن هیچ یاد
|
هم اکنون شتر بازگردان به راه
|
|
درم خواه وز موزه دوزان مخواه
|
فرستاده برگشت و شد با درم
|
|
دل کفشگر گشت پر درد و غم
|
شب آمد غمی شد ز گفتار شاه
|
|
خروش جرس خاست از بارگاه
|
طلایه پراگنده بر گرد دشت
|
|
همه شب همی گرد لشکر بگشت
|
ز ماهی چو بنمود خورشید تاج
|
|
برافگند خلعت زمین را ز عاج
|
طلایه چو گشت از لب کنده باز
|
|
بیامد بر شاه گردن فراز
|
که پیغمبر قیصر آمد بشاه
|
|
پر از درد و پوزش کنان از گناه
|
فرستاده آمد همانگه دوان
|
|
نیایش کنان پیش نوشین روان
|
چو رومی سر تاج کسری بدید
|
|
یکی باد سرد از جگر برکشید
|
به دل گفت کینت سزاوار گاه
|
|
بشاهی ومردی وچندین سپاه
|
وزان فیلسوفان رومی چهل
|
|
زبان برگشادند پر باد دل
|
ز دینار با هرکسی سی هزار
|
|
نثار آوریده بر شهریار
|
چو دیدند رنگ رخ شهریار
|
|
برفتند لرزان و پیچان چومار
|
شهنشاه چو دید بنواختشان
|
|
بیین یکی جایگه ساختشان
|
چنین گفت گوینده پیشرو
|
|
که ای شاه قیصر جوانست و نو
|
پدر مرده و ناسپرده جهان
|
|
نداند همی آشکار و نهان
|
همه سر به سر باژدار توایم
|
|
پرستار و در زینهار توایم
|
تو را روم ایران و ایران چو روم
|
|
جدایی چرا باید این مرز و بوم
|
خرد در زمانه شهنشاه راست
|
|
وزو داشت قیصر همیپشت راست
|
چه خاقان چینی چه در هند شاه
|
|
یکایک پرستند این تاج و گاه
|
اگر کودکی نارسیده بجای
|
|
سخن گفت بیدانش و رهنمای
|
ندارد شهنشاه ازو کین و درد
|
|
که شادست ازو گنبد لاژورد
|
همان باژ روم آنچ بود از نخست
|
|
سپاریم و عهدی بتازه درست
|
بخندید نوشین روان زان سخن
|
|
که مرد فرستاده افگند بن
|
بدو گفت اگر نامور کودکست
|
|
خرد با سخن نزد او اندکست
|
چه قیصر چه آن بی خرد رهنمون
|
|
ز دانش روان را گرفته زبون
|
همه هوشمندان اسکندری
|
|
گرفتند پیروزی و برتری
|
کسی کو بگردد ز پیمان ما
|
|
بپیچید دل از رای و فرمان ما
|
از آباد بومش بر آریم خاک
|
|
زگنج و ز لشکر نداریم باک
|
فرستادگان خاک دادند بوس
|
|
چنانچون بود مردم چابلوس
|
که ای شاه پیروز برترمنش
|
|
ز کار گذشته مکن سرزنش
|
همه سر به سر خاک رنج توایم
|
|
همه پاسبانان گنج توایم
|
چوخشنود گردد ز ما شهریار
|
|
نباشیم ناکام و بد روزگار
|
ز رنجی که ایدر شهنشاه برد
|
|
همه رومیان آن ندارند خرد
|
ز دینار پرکرده ده چرم گاو
|
|
به گنج آوریم از درباژ وساو
|
بکمی وبیشیش فرمان رواست
|
|
پذیرد ز ما گرچه آن ناسزاست
|
چنین داد پاسخ که ازکار گنج
|
|
سزاوار دستور باشد به رنج
|
همه رومیان پیش موبد شدند
|
|
خروشان و با اختر بد شدند
|
فراوان ز هر در سخن راندند
|
|
همه راز قیصر برو راندند
|
ز دینار گفتند وز گاو پوست
|
|
ز کاری که آرام روم اندروست
|
چنین گفت موبد اگر زر دهید
|
|
ز دیبا چه مایه بران سرنهید
|
بهنگام برگشتن شهریار
|
|
ز دیبای زربفت باید هزار
|
که خلعت بود شاه را هر زمان
|
|
چه با کهتران و چه با مهتران
|
برین برنهادند و گشتند باز
|
|
همه پاک بردند پیشش نماز
|
ببد شاه چندی بران رزمگاه
|
|
چوآسوده شد شهریار و سپاه
|
ز لشکر یکی مرد بگزید گرد
|
|
که داند شمار نبشت و سترد
|
سپاهی بدو داد تا باژ روم
|
|
ستاند سپارد به آباد بوم
|
وز آنجا بیامد سوی طیسفون
|
|
سپاهی پس پشت و پیش اندرون
|
همه یکسر آباد از سیم و زر
|
|
به زرین ستام و به زرین کمر
|
ز بس پرنیانی درفش سران
|
|
تو گفتی هوا شد همه پرنیان
|
در و دشت گفتی که زرین شدست
|
|
کمرها ز گوهر چو پروین شدست
|
چو نزدیک شهر اندر آمد ز راه
|
|
پذیره شدندش فراوان سپاه
|
همه پیش کسری پیاده شدند
|
|
کمر بسته و دل گشاده شدند
|
هر آنکس که پیمود با شاه راه
|
|
پیاده بشد تا در بارگاه
|
همه مهتران خواندند آفرین
|
|
بران شاه بیدار باداد ودین
|
چو تنگ اندر آمد به جای نشست
|
|
بهرمهتری شاه بنمود دست
|
سرآمد سخن گفتن موزه دوز
|
|
ز ماه محرم گذشته سه روز
|
جهانجوی دهقان آموزگار
|
|
چه گفت اندرین گردش روزگار
|
که روزی فرازست و روزی نشیب
|
|
گهی با خرامیم و گه با نهیب
|
سرانجام بستر بود تیره خاک
|
|
یکی را فراز و یکی را مغاک
|
نشانی نداریم ازان رفتهگان
|
|
که بیدار و شادند اگر خفته گان
|
بدان گیتی ار چندشان برگ نیست
|
|
همان به که آویزش مرگ نیست
|
اگر صد سال بود سال اگر بیست و پنج
|
|
یکی شد چو یاد آید از روز رنج
|
چه آنکس که گوید خرامست وناز
|
|
چه گوید که دردست و رنج و نیاز
|
کسی را ندیدم بمرگ آرزوی
|
|
نه بی راه و از مردم نیکخوی
|
چه دینی چه اهریمن بت پرست
|
|
ز مرگند بر سر نهاده دو دست
|
چوسالت شد ای پیر برشست و یک
|
|
میو جام وآرام شد بینمک
|
نبندد دل اندر سپنجی سرای
|
|
خرد یافته مردم پاکرای
|
بگاه بسیجیدن مرگ می
|
|
چو پیراهن شعر باشد بدی
|
فسرده تن اندر میان گناه
|
|
روان سوی فردوس گم کرده راه
|
ز یاران بسی ماند و چندی گذشت
|
|
تو با جام همراه مانده به دشت
|
زمان خواهم ازکرد گار زمان
|
|
که چندی بماند دلم شادمان
|
که این داستانها و چندین سخن
|
|
گذشته برو سال و گشته کهن
|
ز هنگام کی شاه تا یزدگرد
|
|
ز لفظ من آمد پراگنده گرد
|
بپیوندم و باغ بیخو کنم
|
|
سخنهای شاهنشهان نو کنم
|
هماناکه دل را ندارم به رنج
|
|
اگر بگذرم زین سرای سپنج
|
چه گوید کنون مرد روشن روان
|
|
ز رای جهاندار نوشین روان
|
چوسال اندر آمد بهفتاد و چار
|
|
پراندیشهی مرگ شد شهریار
|
جهان راهمی کدخدایی بجست
|
|
که پیراهن داد پوشد نخست
|
دگر کو بدرویش بر مهربان
|
|
بود راد و بیرنج روشنروان
|
پسر بد مر او را گرانمایه شش
|
|
همه راد وبینادل وشاه فش
|
بمردی و فرهنگ و پرهیز و رای
|
|
جوانان با دانش و دلگشای
|
از ایشان خردمند و مهتر بسال
|
|
گرانمایه هرمزد بد بیهمال
|
سر افراز و بادانش و خوب چهر
|
|
بر آزادگان بر بگسترده مهر
|
بفرمود کسری به کارآگهان
|
|
که جویند راز وی اندر نهان
|
نگه داشتندی به روز و به شب
|
|
اگر داستان را گشادی دو لب
|
ز کاری که کردی بدی با بهی
|
|
رسیدی بشاه جهان آگهی
|
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
|
|
که رازی همیداشتم در نهفت
|
ز هفتاد چون سالیان درگذشت
|
|
سر و موی مشکین چو کافور گشت
|
چومن بگذرم زین سپنجی سرای
|
|
جهان رابباید یکی کدخدای
|
که بخشایش آرد به درویش بر
|
|
به بیگانه و مردم خویش بر
|
ببخشد بپرهیزد از مهر گنج
|
|
نبندد دل اندر سرای سپنج
|
سپاسم ز یزدان که فرزند هست
|
|
خردمند و دانا و ایزد پرست
|
وز ایشان بهرمزد یازان ترم
|
|
برای و بهوشش فرازان ترم
|
ز بخشایش و بخشش و راستی
|
|
نبینم همی در دلش کاستی
|
کنون موبدان و ردان را بخواه
|
|
کسی کو کند سوی دانش نگاه
|
بخوانیدش و آزمایش کنید
|
|
هنر بر هنر بر فزایش کنید
|
شدند اندران موبدان انجمن
|
|
زهر در پژوهنده و رای زن
|
جهانجوی هرمزد را خواندند
|
|
بر نامدارنش بنشاندند
|
نخستین سخن گفت بوزرجمهر
|
|
که ای شاه نیک اختر خوب چهر
|
چه دانی کزو جان پاک و خرد
|
|
شود روشن وکالبد برخورد
|
چنین داد پاسخ که دانش به است
|
|
که داننده برمهتران بر مه است
|
بدانش بود مرد را ایمنی
|
|
ببندد ز بد دست اهریمنی
|
دگر بردباری و بخشایشست
|
|
که تن را بدو نام و آرایشست
|
بپرسید کز نیکوی سودمند
|
|
بگو ازچه گردد چو گردد بلند
|
چنین داد پاسخ که آنک از نخست
|
|
بنیک و بد آزرم هرکس بجست
|
بکوشید تا بردل هرکسی
|
|
ازو رنج بردن نباشد بسی
|
چنین داد پاسخ که هرکس که داد
|
|
بداد از تن خود همو بود شاد
|
نگه کرد پرسنده بوزرجمهر
|
|
بدان پاکدل مهتر خوب چهر
|
بدو گفت کز گفتنی هرچ هست
|
|
بگویم تو بشمر یکایک بدست
|
سراسر همه پرسشم یادگیر
|
|
به پاسخ همه داد بنیاد گیر
|
سخن را مگردان پس و پیش هیچ
|
|
جوانمردی وداد دادن بسیچ
|
اگر یادگیری چنین بیگمان
|
|
گشادست برتو در آسمان
|
که چندین به گفتار بشتافتم
|
|
ز پرسنده پاسخ فزون یافتم
|
جهاندار آموزگار تو باد
|
|
خرد جوشن و بخت یار تو باد
|
کنون هرچ دانم بپرسم ز داد
|
|
توپاسخ گزار آنچ آیدت یاد
|
ز فرزند کو بر پدر ارجمند
|
|
کدامست شایسته و بیگزند
|
ببخشایش دل سزاوار کیست
|
|
که بر درد او بر بباید گریست
|
ز کردار نیکی پشیمان کراست
|
|
که دل بر پشیمانی او گواست
|
سزاکیست کو را نکوهش کنیم
|
|
ز کردار او چون پژوهش کنیم
|
ز گیتی کجا بهتر آید گریز
|
|
که خیزد از آرام او رستخیز
|
بدین روزگار از چه باشیم شاد
|
|
گذشته چه بهتر که گیریم یاد
|
زمانه که او را بباید ستود
|
|
کدامست وما از چه داریم سود
|
گرانمایهتر کیست از دوستان
|
|
کز آواز او دل شود بوستان
|
کرا بیشتر دوست اندر جهان
|
|
که یابد بدو آشکار ونهان
|
همان نیز دشمن کرا بیشتر
|
|
که باشد برو بر بداندیشتر
|
سزاوار آرام بودن کجاست
|
|
که دارد جهاندار ازو پشت راست
|
ز گیتی زیانکارتر کارچیست
|
|
که بر کرده خود بباید گریست
|
ز چیزی که مردم همیپرورد
|
|
چه چیزیست کان زودتر بگذرد
|
ستمکاره کش نزد اوشرم نیست
|
|
کدامست کش مهر وآزرم نیست
|
تباهی بگیتی ز گفتار کیست
|
|
دل دوستانرا پر آزار کیست
|
چه چیزیست کان ننگ پیش آورد
|
|
همان بد ز گفتار خویش آورد
|
بیک روز تا شب برآمد ز کوه
|
|
ز گفتار دانا نیامد ستوه
|
چو هنگام شمع آمد از تیرگی
|
|
سرمهتران تیره از خیرگی
|
ز گفتار ایشان غمی گشت شاه
|
|
همیکرد خامش بپاسخ نگاه
|
گرانمایه هرمزد برپای خاست
|
|
یکی آفرین کرد بر شاه راست
|
که از شاه گیتی مبادا تهی
|
|
همیباد بر تخت شاهنشهی
|
مبادا که بیتو ببینیم تاج
|
|
گر آیین شاهی وگر تخت عاج
|
به پوزش جهان پیش تو خاک باد
|
|
گزند تو را چرخ تریاک باد
|
سخن هرچ او گفت پاسخ دهم
|
|
بدین آرزو رای فرخ نهم
|
ز فرزند پرسید دانا سخن
|
|
وزو بایدم پاسخ افگند بن
|
به فرزند باشد پدر شاددل
|
|
ز غمها بدو دارد آزاد دل
|
اگر مهربان باشد او بر پدر
|
|
به نیکی گراینده و دادگر
|
دگر آنک بر جای بخشایست
|
|
برو چشم را جای پالایشست
|
بزرگی که بختش پراگنده گشت
|
|
به پیش یکی ناسزا بنده گشت
|
ز کار وی ار خون خروشی رواست
|
|
که ناپارسایی برو پادشاست
|
دگر هر که با مردم ناسپاس
|
|
کند نیکویی ماند اندر هراس
|
هران کس که نیکی فرامش کند
|
|
خرد رابکوشد که بیهش کند
|
دگر گفت ازآرام راه گریز
|
|
گرفتن کجا خوبتر از ستیز
|
به شهری که بیداد شد پادشا
|
|
ندارد خردمند بودن روا
|
ز بیدادگر شاه باید گریز
|
|
کزن خیزد اندر جهان رستخیز
|
چه گوید که دانی که شادی بدوست
|
|
برادر بود با دلارام دوست
|
دگر آنک پرسد ز کار زمان
|
|
زمانی کزو گم شود بدگمان
|
روا باشد ار چند بستایدش
|
|
هم اندر ستایش بیفزایدش
|
دگر آنک پرسید ازمرد دوست
|
|
ز هر دوستی یارمندی نکوست
|
توانگر بود چادر او بپوش
|
|
چو درویش باشد تو با او بکوش
|
کسی کو فروتنتر و رادتر
|
|
دل دوستانش بدو شادتر
|
دگر آنک پرسد که دشمن کراست
|
|
کزو دل همیشه بدرد و بلاست
|
چوگستاخ باشد زبانش ببد
|
|
ز گفتار او دشمن آید سزد
|
دگر آنک پرسید دشوار چیست
|
|
بیآزار را دل پر آواز کیست
|
چو بد بود وبد ساز با وی نشست
|
|
یکی زندگانی بود چون کبست
|
دگر آنک گوید گوا کیست راست
|
|
که جان وخرد برگوا برگواست
|
به از آزمایش ندیدم گوا
|
|
گوای سخنگوی و فرمانروا
|
زیانکارتر کار گفتی که چیست
|
|
که فرجام ازان بد بباید گریست
|
چوچیره شود بر دلت بر هوا
|
|
هوا بگذرد همچو باد هوا
|
پشیمانی آرد بفرجام سود
|
|
گل آرزو را نشاید بسود
|
دگر آنک گوید که گردان ترست
|
|
که چون پای جویی بدستت سرست
|
چنین دوستی مرد نادان بود
|
|
سرشتش بدو رای گردان بود
|
دگر آنک گوید ستمکاره کیست
|
|
بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
|
چوکژی کند مرد بیچاره خوان
|
|
چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
|
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ
|
|
ستمکارهای خوانمش بیفروغ
|
تباهی که گفتی ز گفتار کیست
|
|
پرآزارتر درد آزار کیست
|
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد
|
|
دل هوشیاران کند پر ز درد
|
بپرسید دانا که عیب از چه بیش
|
|
که باشد پشیمان ز گفتار خویش
|
هرآنکس که راند سخن بر گزاف
|
|
بود بر سر انجمن مرد لاف
|
بگاهی که تنها بود در نهفت
|
|
پشیمان شود زان سخنها که گفت
|
هم اندر زمان چون گشاید سخن
|
|
به پیش آرد آن لافهای کهن
|
خردمند و گر مردم بیهنر
|
|
کس از آفرنیش نیابد گذر
|
چنین بود تا بود دوران دهر
|
|
یکی زهر یابد یکی پای زهر
|
همه پرسش این بود و پاسخ همین
|
|
که برشاه باد از جهان آفرین
|
زبانها بفرمانش گوینده باد
|
|
دل راد او شاد و جوینده باد
|
شهنشاه کسری ازو خیره ماند
|
|
بسی آفرین کیانی بخواند
|
ز گفتار او انجمن شاد شد
|
|
دل شهریار از غم آزاد شد
|
نبشتند عهدی بفرمان شاه
|
|
که هرمزد را داد تخت و کلاه
|
چوقرطاس رومی شد از باد خشک
|
|
نهادند مهری بروبر ز مشک
|
به موبد سپردند پیش ردان
|
|
بزرگان و بیدار دل بخردان
|
جهان را نمایش چو کردار نیست
|
|
نهانش جز از رنج وتیمار نیست
|
اگر تاج داری اگر گرم و رنج
|
|
همان بگذری زین سرای سپنج
|
بپیوستم این عهد نوشین روان
|
|
به پیروزی شهریار جوان
|
یکی نامهی شهریاران بخوان
|
|
نگر تاکه باشد چو نوشین روان
|
برای و بداد و ببزم و به جنگ
|
|
چو روزش سرآمد نبودش درنگ
|
توای پیر فرتوت بیتوبه مرد
|
|
خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
|
جهان تازه شد چون قدح یافتی
|
|
روانرا ز توبه تو برتافتی
|
چه گفت آن سراینده سالخورد
|
|
چو اندرز نوشین روان یاد کرد
|
سخنهای هرمزد چون شد ببن
|
|
یکی نو پی افگند موبد سخن
|
هم آواز شد رایزن با دبیر
|
|
نبشتند پس نامهای بر حریر
|
دلارای عهدی ز نوشین روان
|
|
به هرمزد ناسالخورده جوان
|
سرنامه از دادگر کرد یاد
|
|
دگر گفت کین پند پور قباد
|
بدان ای پسر کین جهان بیوفاست
|
|
پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
|
هرآنگه که باشی بدو شادتر
|
|
ز رنج زمانه دل آزادتر
|
همه شادمانی بمانی به جای
|
|
بباید شدن زین سپنجی سرای
|
چو اندیشه رفتن آمد فراز
|
|
برخشنده روز و شب دیریاز
|
بجستیم تاج کیی را سری
|
|
که بر هر سری باشد او افسری
|
خردمند شش بود ما را پسر
|
|
دل فروز و بخشنده و دادگر
|
تو را برگزیدم که مهتر بدی
|
|
خردمند و زیبای افسر بدی
|
بهشتاد بر بود پای قباد
|
|
که در پادشاهی مرا کرد یاد
|
کنون من رسیدم به هفتاد و چار
|
|
تو راکردم اندر جهان شهریار
|
جز آرام وخوبی نجستم برین
|
|
که باشد روان مرا آفرین
|
امیدم چنانست کز کردگار
|
|
نباشی جز از شاد و به روزگار
|
گر ایمن کنی مردمان را بداد
|
|
خود ایمن بخسبی و از داد شاد
|
به پاداش نیکی بیابی بهشت
|
|
بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
|
نگر تا نباشی به جز بردبار
|
|
که تندی نه خوب آید از شهریار
|
جهاندار وبیدار و فرهنگجوی
|
|
بماند همه ساله با آبروی
|
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد
|
|
چوگردی شود بخت را روی زرد
|
دل ومغز را دور دار از شتاب
|
|
خرد را شتاب اندرآرد به خواب
|
به نیکی گرای و به نیکی بکوش
|
|
بهرنیک و بد پند دانا نیوش
|
نباید که گردد بگرد تو بد
|
|
کزان بد تو را بی گمان بد رسد
|
همه پاک پوش و همه پاک خور
|
|
همه پندها یادگیر از پدر
|
ز یزدان گشای و به یزدان گرای
|
|
چو خواهی که باشد تو را رهنمای
|
جهان را چو آباد داری بداد
|
|
بود تخت آباد و دهر از تو شاد
|
چو نیکی نمایند پاداش کن
|
|
ممان تا شود رنج نیکی کهن
|
خردمند را شاد و نزدیک دار
|
|
جهان بر بداندیش تاریک دار
|
بهرکار با مرد دانا سگال
|
|
به رنج تن از پادشاهی منال
|
چویابد خردمند نزد تو راه
|
|
بماند بتو تاج و تخت و کلاه
|
هرآنکس که باشد تو را زیردست
|
|
مفرمای در بینوایی نشست
|
بزرگان وآزادگان را بشهر
|
|
ز داد تو باید که یابند بهر
|
ز نیکی فرومایه را دور دار
|
|
به بیدادگر مرد مگذار کار
|
همه گوش ودل سوی درویش دار
|
|
همه کار او چون غم خویش دار
|
ور ای دونک دشمن شود دوستدار
|
|
تو در بوستان تخم نیکی بکار
|
چو از خویشتن نامور داد داد
|
|
جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
|
بر ارزانیان گنج بسته مدار
|
|
ببخشای بر مرد پرهیزکار
|
که گر پند ما را شوی کاربند
|
|
همیشه بماند کلاهت بلند
|
که نیکی دهش نیک خواه تو باد
|
|
همه نیکی اندر پناه تو باد
|
مبادت فراموش گفتار من
|
|
اگر دور مانی ز دیدار من
|
سرت سبز باد و دلت شادمان
|
|
تنت پاک و دور از بد بدگمان
|
همیشه خرد پاسبان تو باد
|
|
همه نیکی اندر گمان تو باد
|
چو من بگذرم زین جهان فراخ
|
|
برآورد باید یکی خوب کاخ
|
بجای کزو دور باشد گذر
|
|
نپرد بدو کرکس تیزپر
|
دری دور برچرخ ایوان بلند
|
|
ببالا برآورده چون ده کمند
|
نبشته برو بارگاه مرا
|
|
بزرگی و گنج و سپاه مرا
|
فراوان ز هر گونه افگندنی
|
|
هم از رنگ و بوی و پراگندنی
|
بکافور تن را توانگر کنید
|
|
زمشک از بر ترگم افسر کنید
|
ز دیبای زربفت پرمایه پنج
|
|
بیارید ناکار دیده ز گنج
|
بپوشید برما به رسم کیان
|
|
بر آیین نیکان ما در میان
|
بسازید هم زین نشان تخت عاج
|
|
بر آویخته ازبر عاج تاج
|
همان هرچه زرین به پیش اندرست
|
|
اگر طاس و جامست اگر گوهرست
|
گلاب و می و زعفران جام بیست
|
|
ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
|
نهاده ز دست چپ و دست راست
|
|
ز فرمان فزونی نباید نه کاست
|
ز خون کرد باید تهیگاه خشک
|
|
بدو اندر افگنده کافور و مشک
|
ازان پس برآرید درگاه را
|
|
نباید که بیند کسی شاه را
|
چو زین گونه بد کار آن بارگاه
|
|
نیابد بر ما کسی نیز راه
|
ز فرزند وز دودهی ارجمند
|
|
کسی کش ز مرگ من آید گزند
|
بیاساید از بزم و شادی دو ماه
|
|
که این باشد آیین پس از مرگ شاه
|
سزد گر هرآنکو بود پارسا
|
|
بگرید برین نامور پادشا
|
ز فرمان هرمزد برمگذرید
|
|
دم خویش بی رای او مشمرید
|
فراوان بران نامه هرکس گریست
|
|
پس از عهد یک سال دیگر بزیست
|
برفت و بماند این سخن یادگار
|
|
تو این یادگارش بزنهار دار
|
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه
|
|
بیارایم و برنشانم بگاه
|