نگر خواب را بیهده نشمری
|
|
یکی بهره دانی ز پیغمبری
|
به ویژه که شاه جهان بیندش
|
|
روان درخشنده بگزیندش
|
ستاره زند رای با چرخ و ماه
|
|
سخنها پراگنده کرده به راه
|
روانهای روشن ببیند به خواب
|
|
همه بودنیها چوآتش برآب
|
شبی خفته بد شاه نوشین روان
|
|
خردمند و بیدار و دولت جوان
|
چنان دید درخواب کز پیش تخت
|
|
برستی یکی خسروانی درخت
|
شهنشاه را دل بیاراستی
|
|
میو رود و رامشگران خواستی
|
بر او بران گاه آرام و ناز
|
|
نشستی یکی تیزدندان گراز
|
چو بنشست می خوردن آراستی
|
|
وزان جام نوشینروان خواستی
|
چوخورشید برزد سر از برج گاو
|
|
ز هر سو برآمد خروش چگاو
|
نشست از بر تخت کسری دژم
|
|
ازان دیده گشته دلش پر ز غم
|
گزارندهی خواب را خواندند
|
|
ردان را ابر گاه بنشاندند
|
بگفت آن کجا دید در خواب شاه
|
|
بدان موبدان نماینده راه
|
گزارندهی خواب پاسخ نداد
|
|
کزان دانش او را نبد هیچ یاد
|
به نادانی آنکس که خستو شود
|
|
ز فام نکوهنده یک سو شود
|
ز داننده چون شاه پاسخ نیافت
|
|
پراندیشه دل را سوی چاره تافت
|
فرستاد بر هر سویی مهتری
|
|
که تا باز جوید ز هر کشوری
|
یکی بدره با هر یکی یار کرد
|
|
به برگشتن امید بسیار کرد
|
به هر بدرهای بد درم ده هزار
|
|
بدان تاکند در جهان خواستار
|
گزارنده خواب دانا کسی
|
|
به هر دانشی راه جسته بسی
|
که بگزارد این خواب شاه جهان
|
|
نهفته بر آرد ز بند نهان
|
یکی بدره آگنده او را دهند
|
|
سپاسی به شاه جهان برنهند
|
به هر سو بشد موبدی کاردان
|
|
سواری هشیوار بسیار دان
|
یکی از ردان نامش آزادسرو
|
|
ز درگاه کسری بیامد به مرو
|
بیامد همه گرد مرو او بجست
|
|
یکی موبدی دید بازند و است
|
همی کودکان را بیاموخت زند
|
|
به تندی و خشم و ببانگ بلند
|
یکی کودکی مهتر ایدر برش
|
|
پژوهنده زند وا ستا سرش
|
همیخواندندیش بوزرجمهر
|
|
نهاده بران دفتر از مهر چهر
|
عنانرا بپیچید موبد ز راه
|
|
بیامد بپرسید زو خواب شاه
|
نویسنده گفت این نه کارمنست
|
|
زهر دانشی زند یارمنست
|
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر
|
|
بدو داد گوش و بر افروخت چهر
|
باستاد گفت این شکارمنست
|
|
گزاریدن خواب کارمنست
|
یکی بانگ برزد برو مرد است
|
|
که تو دفتر خویش کردی درست
|
فرستاده گفت ای خردمند مرد
|
|
مگر داند او گرد دانا مگرد
|
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد
|
|
بگوی آنچ داری بدو گفت یاد
|
نگویم من این گفت جز پیش شاه
|
|
بدانگه که بنشاندم پیش گاه
|
بدادش فرستاده اسب و درم
|
|
دگر هرچ بایستش از بیش و کم
|
برفتند هر دو برابر ز مرو
|
|
خرامان چو زیر گل اندر تذرو
|
چنان هم گرازان و گویان ز شاه
|
|
ز فرمان وز فر وز تاج و گاه
|
رسیدند جایی کجا آب بود
|
|
چو هنگامه خوردن و خواب بود
|
به زیر درختی فرود آمدند
|
|
چوچیزی بخوردند و دم بر زدند
|
بخفت اندران سایه بوزرجمهر
|
|
یکی چادر اندرکشیده به چهر
|
هنوز این گرانمایه بیدار بود
|
|
که با او به راه اندرون یار بود
|
نگه کرد و پیسه یکی مار دید
|
|
که آن چادر از خفته اندر کشید
|
ز سر تا به پایش ببویید سخت
|
|
شد ازپیش اونرم سوی درخت
|
چو مار سیه بر سر دار شد
|
|
سر کودک از خواب بیدار شد
|
چو آن اژدها شورش او شنید
|
|
بران شاخ باریک شد ناپدید
|
فرستاده اندر شگفتی بماند
|
|
فراوان برو نام یزدان بخواند
|
به دل گفت کین کودک هوشمند
|
|
بجایی رسد در بزرگی بلند
|
وزان بیشه پویان به راه آمدند
|
|
خرامان به نزدیک شاه آمدند
|
فرستاده از پیش کودک برفت
|
|
برتخت کسری خرامید تفت
|
بدو گفت کای شاه نوشینروان
|
|
تویی خفته بیدار و دولت جوان
|
برفتم ز درگاه شاها به مرو
|
|
بگشتم چو اندر گلستان تذرو
|
ز فرهنگیان کودکی یافتم
|
|
بیاوردم و تیز بشتافتم
|
بگفت آن سخن کزلب او شنید
|
|
ز مار سیاه آن شگفتی که دید
|
جهاندار کسری ورا پیش خواند
|
|
وزان خواب چندی سخنها براند
|
چوبشنید دانا ز نوشین روان
|
|
سرش پرسخن گشت و گویا زبان
|
چنین داد پاسخ که در خان تو
|
|
میان بتان شبستان تو
|
یکی مرد برناست کز خویشتن
|
|
به آرایش جامه کردست زن
|
ز بیگانه پردخته کن جایگاه
|
|
برین رای ما تا نیابند راه
|
بفرمای تا پیش تو بگذرند
|
|
پی خویشتن بر زمین بسپرند
|
بپرسیم زان ناسزای دلیر
|
|
که چون اندر آمد به بالین شیر
|
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد
|
|
درکاخ شاهنشهی سخت کرد
|
بتان شبستان آن شهریار
|
|
برفتند پر بوی و رنگ و نگار
|
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
|
|
همه پیش کسری برفتند نرم
|
ندیدند ازین سان کسی در میان
|
|
برآشفت کسری چو شیر ژیان
|
گزارنده گفت این نه اندر خورست
|
|
غلامی میان زنان اندرست
|
شمن گفت رفتن بافزون کنید
|
|
رخ از چادر شرم بیرون کنید
|
دگر باره بر پیش بگذاشتند
|
|
همه خواب را خیره پنداشتند
|
غلامی پدید آمد اندر میان
|
|
به بالای سرو و بچهر کیان
|
تنش لرز لرزان به کردار بید
|
|
دل از جان شیرین شده نا امید
|
کنیزک بدان حجره هفتاد بود
|
|
که هر یک به تن سرو آزاد بود
|
یکی دختری مهتر چاج بود
|
|
به بالای سرو و ببر عاج بود
|
غلامی سمن پیکر و مشکبوی
|
|
به خان پدر مهربان بد بدوی
|
بسان یکی بنده در پیش اوی
|
|
به هر جا که رفتی بدی خویش اوی
|
بپرسید ز و گفت کین مرد کیست
|
|
کسی کو چنین بنده پرورد کیست
|
چنین برگزیدی دلیر و جوان
|
|
میان شبستان نوشینروان
|
چنین گفت زن کین ز من کهترست
|
|
جوانست و با من ز یک مادرست
|
چنین جامه پوشید کز شرم شاه
|
|
نیارست کردن به رویش نگاه
|
برادر گر از تو بپوشید روی
|
|
ز شرم توبود آن بهانه مجوی
|
چو بشنید این گفته نوشینروان
|
|
شگفت آمدش کار هر دو جوان
|
برآشفت زان پس به دژخیم گفت
|
|
که این هر دو در خاک باید نهفت
|
کشنده ببرد آن دو تن را دوان
|
|
پس پردهی شاه نوشینروان
|
برآویختشان درشبستان شاه
|
|
نگونسار پرخون و تن پر گناه
|
گزارندهی خواب را بدره داد
|
|
ز اسب وز پوشیدنی بهره داد
|
فرومانده از دانش او شگفت
|
|
ز گفتارش اندازهها برگرفت
|
نوشتند نامش به دیوان شاه
|
|
بر موبدان نماینده راه
|
فروزنده شد نام بوزرجمهر
|
|
بدو روی بنمود گردان سپهر
|
همی روز روزش فزون بود بخت
|
|
بدو شادمان بد دل شاه سخت
|
دل شاه کسری پر از داد بود
|
|
به دانش دل ومغزش آباد بود
|
بدرگاه بر موبدان داشتی
|
|
ز هر دانشی بخردان داشتی
|
همیشه سخن گوی هفتاد مرد
|
|
به درگاه بودی بخواب و بخورد
|
هرانگه که پردخته گشتی ز کار
|
|
ز داد و دهش وز می و میگسار
|
زهر موبدی نوسخن خواستی
|
|
دلش را بدانش بیاراستی
|
بدانگاه نو بود بوزرجمهر
|
|
سراینده وزیرک وخوب چهر
|
چنان بدکزان موبدان و ردان
|
|
ستاره شناسان و هم بخردان
|
همی دانش آموخت و اندر گذشت
|
|
و زان فیلسوفان سرش برگذشت
|
چنان بد که بنشست روزی بخوان
|
|
بفرمود کاین موبدان را بخوان
|
که باشند دانا و دانش پذیر
|
|
سراینده و باهش و یاد گیر
|
برفتند بیداردل موبدان
|
|
زهر دانشی راز جسته ردان
|
چو نان خورده شد جام میخواستند
|
|
به می جان روشن بیاراستند
|
بدانندگان شاه بیدار گفت
|
|
که دانش گشاده کنید از نهفت
|
هران کس که دارد به دل دانشی
|
|
بگوید مرا زو بود رامشی
|
ازیشان هران کس که دانا بدند
|
|
بگفتن دلیر و توانا بدند
|
زبان برگشادند برشهریار
|
|
کجا بود داننده را خواستار
|
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید
|
|
بدانش نگه کردن شاه دید
|
یکی آفرین کرد و بر پای خاست
|
|
چنین گفت کای داور داد و راست
|
زمین بنده تاج وتخت تو باد
|
|
فلک روشن از روی و بخت تو باد
|
گر ای دون که فرمان دهی بنده را
|
|
که بگشاید از بند گوینده را
|
بگویم و گر چند بیمایهام
|
|
بدانش در از کمترین پایهام
|
نکوهش نباشد که دانا زبان
|
|
گشاده کند نزد نوشینروان
|
نگه کرد کسری بداننده گفت
|
|
که دانش چرا باید اندر نهفت
|
چوان برزبان پادشاهی نمود
|
|
ز گفتار او روشنایی فزود
|
بدو گفت روشن روان آنکسی
|
|
که کوتاه گوید به معنی بسی
|
کسی را که مغزش بود پرشتاب
|
|
فراوان سخن باشد و دیر یاب
|
چو گفتار بیهوده بسیار گشت
|
|
سخن گوی در مردمی خوارگشت
|
هنرجوی و تیمار بیشی مخور
|
|
که گیتی سپنجست و ما بر گذر
|
همه روشنیهای تو راستیست
|
|
ز تاری وکژی بباید گریست
|
دل هرکسی بندهی آرزوست
|
|
وزو هر یکی را دگرگونه خوست
|
سر راستی دانش ایزدست
|
|
چو دانستیش زو نترسی بدست
|
خردمند ودانا و روشن روان
|
|
تنش زین جهانست وجان زان جهان
|
هران کس که در کار پیشی کند
|
|
همه رای وآهنگ بیشی کند
|
بنایافت رنجه مکن خویشتن
|
|
که تیمارجان باشد و رنج تن
|
ز نیرو بود مرد را راستی
|
|
ز سستی دروغ آید وکاستی
|
ز دانش چوجان تو را مایه نیست
|
|
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
|
چو بردانش خویش مهرآوری
|
|
خرد را ز تو بگسلد داوری
|
توانگر بود هر کرا آز نیست
|
|
خنک بنده کش آز انباز نیست
|
مدارا خرد را برادر بود
|
|
خرد بر سر جان چو افسر بود
|
چو دانا تو را دشمن جان بود
|
|
به از دوست مردی که نادان بود
|
توانگر شد آنکس که خشنود گشت
|
|
بدو آز و تیمار او سود گشت
|
بموختن گر فروتر شوی
|
|
سخن را ز دانندگان بشنوی
|
به گفتار گرخیره شد رای مرد
|
|
نگردد کسی خیره همتای مرد
|
هران کس که دانش فرامش کند
|
|
زبان را به گفتار خامش کند
|
چوداری بدست اندرون خواسته
|
|
زر و سیم و اسبان آراسته
|
هزینه چنان کن که بایدت کرد
|
|
نشاید گشاد و نباید فشرد
|
خردمند کز دشمنان دور گشت
|
|
تن دشمن او را چو مزدور گشت
|
چو داد تن خویشتن داد مرد
|
|
چنان دان که پیروز شد در نبرد
|
مگو آن سخن کاندرو سود نیست
|
|
کزان آتشت بهره جز دود نیست
|
میندیش ازان کان نشاید بدن
|
|
نداند کس آهن به آب آژدن
|
فروتن بود شه که دانا بود
|
|
به دانش بزرگ و توانا بود
|
هر آنکس که او کردهی کردگار
|
|
بداند گذشت از بد روزگار
|
پرستیدن داور افزون کند
|
|
ز دل کاوش دیو بیرون کند
|
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست
|
|
نیازارد آن را که نازردنیست
|
به یزدان گراییم فرجام کار
|
|
که روزی ده اویست و پروردگار
|
ازان خوب گفتار بوزرجمهر
|
|
حکیمان همه تازه کردند چهر
|
یکی انجمن ماند اندر شگفت
|
|
که مرد جوان آن بزرگی گرفت
|
جهاندار کسری درو خیره ماند
|
|
سرافراز روزی دهان را بخواند
|
بفرمود تا نام او سر کنند
|
|
بدانگه که آغاز دفتر کنند
|
میان مهان بخت بوزرجمهر
|
|
چو خورشید تابنده شد بر سپهر
|
ز پیش شهنشاه برخاستند
|
|
برو آفرینی نو آراستند
|
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت
|
|
که مغز ودلش باخرد بود جفت
|
زبان تیز بگشاد مرد جوان
|
|
که پاکیزه دل بود و روشنروان
|
چنین گفت کز خسرو دادگر
|
|
نپیچید باید به اندیشه سر
|
کجا چون شبانست ما گوسفند
|
|
و گر ما زمین او سپهر بلند
|
نشاید گذشتن ز پیمان اوی
|
|
نه پیچیدن از رای و فرمان اوی
|
بشادیش باید که باشیم شاد
|
|
چو داد زمانه بخواهیم داد
|
هنرهاش گسترده اندرجهان
|
|
همه راز او داشتن درنهان
|
مشو با گرامیش کردن دلیر
|
|
کزآتش بترسد دل نره شیر
|
اگر کوه فرمانش دارد سبک
|
|
دلش خیره خوانیم و مغزش تنک
|
همه بد ز شاهست و نیکی زشاه
|
|
کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه
|
سرتاجور فر یزدان بود
|
|
خردمند ازو شاد وخندان بود
|
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست
|
|
دل و مغزش از دانش آباد نیست
|
شنیدند گفتار مرد جوان
|
|
فروبست فرتوت را زو زبان
|
پراگنده گشتند زان انجمن
|
|
پر از آفرین روز و شبشان دهن
|
دگر هفته روشن دل شهریار
|
|
همیبود داننده را خواستار
|
دل از کار گیتی به یکسو کشید
|
|
کجا خواست گفتار دانا شنید
|
کسی کو سرافراز درگاه بود
|
|
به دانندگی درخور شاه بود
|
برفتند گویندگان سخن
|
|
جوان و جهاندیده مرد کهن
|
سرافراز بوزرجمهرجوان
|
|
بشد باحکیمان روشنروان
|
حکیمان داننده و هوشمند
|
|
رسیدند نزدیک تخت بلند
|
نهادند رخ سوی بوزرجمهر
|
|
که کسری همی زو برافروخت چهر
|
ازیشان یکی بود فرزانهتر
|
|
بپرسید ازو از قضا و قدر
|
که انجام و فرجام چونین سخن
|
|
چه گونهاست و این برچه آید ببن
|
چنین داد پاسخ که جوینده مرد
|
|
دوان وشب و روز با کار کرد
|
بود راه روزی برو تارو تنگ
|
|
بجوی اندرون آب او با درنگ
|
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت
|
|
همی گل فشاند برو بر درخت
|
چنینست رسم قضا و قدر
|
|
ز بخشش نیابی به کوشش گذر
|
جهاندار دانا و پروردگار
|
|
چنین آفرید اختر روزگار
|
دگرگفت کان چیز کافزون ترست
|
|
کدامست و بیشی که را در خورست
|
چنین گفت کان کس که داننده تر
|
|
به نیکی کرا دانش آید ببر
|
دگرگفت کز ما چه نیکوترست
|
|
ز گیتی کرانیکویی درخورست
|
چنین داد پاسخ که آهستگی
|
|
کریمی وخوبی وشایستگی
|
فزونتر بکردن سرخویش پست
|
|
ببخشد نه از بهر پاداش دست
|
بکوشد بجوید بگرد جهان
|
|
خرامد به هنگام با همرهان
|
دگر گفت کاندر خردمند مرد
|
|
هنرچیست هنگام ننگ و نبرد
|
چنین گفت کان کس که آهوی خویش
|
|
ببیند بگرداند آیین وکیش
|
بپرسید دیگر که در زیستن
|
|
چه سازی که کمتر بود رنج تن
|
چنین داد پاسخ که گر با خرد
|
|
دلش بردبارست رامش برد
|
بداد وستد در کند راستی
|
|
ببندد در کژی و کاستی
|
ببخشد گنه چون شود کامکار
|
|
نباشد سرش تیز و نا بردبار
|
بپرسید دیگر که از انجمن
|
|
نگهبان کدامست برخویشتن
|
چنین گفت کان کو پس آرزوی
|
|
نرفت از کریمی وز نیک خوی
|
دگر کو بسستی نشد پیش کار
|
|
چو دید او فزونی بدروزگار
|
دگرگفت کزبخشش نیکخوی
|
|
کدامست نیکوتر از هر دو سوی
|
کجا در دو گیتیش بارآورد
|
|
بسالی دو بارش بهارآورد
|
چنین گفت کان کس که با خواسته
|
|
ببخشش کند جانش آراسته
|
وگر بر ستاننده آرد سپاس
|
|
ز بخشنده بازارگانی شناس
|
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست
|
|
وزان نیکوییها گرانمایه چیست
|
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد
|
|
کجا نیکویی با سزاوار کرد
|
ببالد به کردار سرو بلند
|
|
چو بالید هرگز نباشد نژند
|
وگر ناسزا را بسایی به مشک
|
|
نبوید نروید گل از خار خشک
|
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر
|
|
به بار آید ورای ناید ببر
|
یکی گفت کاندر سرای سپنج
|
|
نباشد خردمند بیدرد و رنج
|
چه سازیم تا نام نیک آوریم
|
|
درآغاز فرجام نیک آوریم
|
بدو گفت شو دور باش از گناه
|
|
جهان را همه چون تن خویش خواه
|
هران چیزکانت نیاید پسند
|
|
تن دوست و دشمن دران برمبند
|
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش
|
|
چن گویی کزین دوکدامست پیش
|
چنین داد پاسخ که اندر خرد
|
|
جز اندیشه چیزی نه اندر خورد
|
بکوشی چو در پیش کار آیدت
|
|
چوخواهی که رنجی به بار آیدت
|
سزای ستایش دگر گفت کیست
|
|
اگر برنکوهیده باید گریست
|
چنین گفت کان کو به یزدان پاک
|
|
فزون دارد امید و هم بیم و باک
|
دگر گفت کای مرد روشنخرد
|
|
ز گردون چه بر سر همیبگذرد
|
کدامست خوشتر مرا روزگار
|
|
ازین برشده چرخ ناپایدار
|
سخن گوی پاسخ چنین داد باز
|
|
که هرکس که گشت ایمن و بینیاز
|
به خوبی زمانه ورا داد داد
|
|
سزد گر نگیری جز از داد یاد
|
بپرسید دیگر که دانش کدام
|
|
به گیتی که باشیم زو شادکام
|
چنین گفت کان کو بود بردبار
|
|
به نزدیک اومرد بیشرم خوار
|
دگر گفت کان کو نجوید گزند
|
|
ز خوها کدامش بود سودمند
|
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم
|
|
بخوابد بخشم از گنهکار چشم
|
دگر گفت کان چیست ای هوشمند
|
|
که آید خردمند را آن پسند
|
چنین گفت کان کو بود پر خرد
|
|
ندارد غم آن کزو بگذرد
|
وگر ارجمندی سپارد به خاک
|
|
نبندد دل اندر غم و درد پاک
|
دگر کو ز نادیدنیها امید
|
|
چنان بگسلد دل چو از باد بید
|
دگر گفت بد چیست بر پادشای
|
|
کزو تیره گردد دل پارسای
|
چنین داد پاسخ که بر شهریار
|
|
خردمند گوید که آهو چهار
|
یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ
|
|
و دیگر که دارد دل از بخش تنگ
|
دگر آنک رای خردمند مرد
|
|
به یک سو نهد روز ننگ و نبرد
|
چهارم که باشد سرش پرشتاب
|
|
نجوید به کار اندر آرام و خواب
|
بپرسید دیگر که بی عیب کیست
|
|
نکوهیدن آزادگان را بچیست
|
چنین گفت کین رابه بخشیم راست
|
|
که جان وخرد درسخن پادشاست
|
گرانمایگان را فسون ودروغ
|
|
به کژی و بیداد جستن فروغ
|
میانه بو د مرد کنداوری
|
|
نکوهشگر و سر پر از داوری
|
منش پستی وکام برپادشا
|
|
به بیهوده خستن دل پارسا
|
زبان راندن و دیده بیآب شرم
|
|
گزیدن خروش اندر آواز نرم
|
خردمند مردم که دارد روا
|
|
خرد دور کردن ز بهر هوا
|
بپرسید دیگر یکی هوشمند
|
|
که اندرجهان چیست آن بیگزند
|
چنین داد پاسخ او کز نخست
|
|
درپاک یزدان بدانست وجست
|
کزویت سپاس و بدویت پناه
|
|
خداوند روز و شب و هور و ماه
|
دل خویش راآشکار و نهان
|
|
سپردن به فرمان شاه جهان
|
تن خویشتن پروریدن به ناز
|
|
برو سخت بستن در رنج وآز
|
نگه داشتن مردم خویش را
|
|
گسستن تن از رنج درویش را
|
سپردن به فرهنگ فرزند خرد
|
|
که گیتی بنادان نشاید سپرد
|
چوفرمان پذیرنده باشد پسر
|
|
نوازنده باید که باشد پدر
|
بپرسید دیگر که فرزند راست
|
|
به نزد پدر جایگاهش کجاست
|
چنین داد پاسخ که نزد پدر
|
|
گرامی چوجانست فرخ پسر
|
پس ازمرگ نامش بماند به جای
|
|
ازیرا پسرخواندش رهنمای
|
بپرسید دیگر که ازخواسته
|
|
که دانی که دارد دل آراسته
|
چنین داد پاسخ که مردم به چیز
|
|
گرامیست وز چیز خوارست نیز
|
نخست آنکه یابی بدو آرزوی
|
|
ز هستیش پیدا کنی نیکخوی
|
وگر چون بباید نیاری به کار
|
|
همان سنگ وهم گوهر شاهوار
|
دگر گفت با تاج و نام بلند
|
|
کرا خوانی از خسروان سودمند
|
چنین داد پاسخ کزان شهریار
|
|
که ایمن بود مرد پرهیزکار
|
وز آواز او بدهراسان بود
|
|
زمین زیر تختش تن آسان بود
|
دگر گفت مردم توانگر بچیست
|
|
به گیتی پر از رنج و درویش کیست
|
چنین گفت آنکس که هستش بسند
|
|
ببخش خداوند چرخ بلند
|
کسی را کجا بخت انباز نیست
|
|
بدی در جهان بتر از آز نیست
|
ازو نامداران فروماندند
|
|
همه همزبان آفرین خواندند
|
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
|
|
نشست از بر تخت پیروز شاه
|
بخواند آنکسی راکه دانا بدند
|
|
به گفتار ودانش توانا بدند
|
بگفتند هرگونهای هرکسی
|
|
همانا پسندش نیامد بسی
|
چنین گفت کسری به بوزرجمهر
|
|
که از چادر شرم بگشای چهر
|
سخن گوی دانا زبان برگشاد
|
|
ز هرگونه دانش همیکرد یاد
|
نخست آفرین کرد بر شهریار
|
|
که پیروز بادا سر تاجدار
|
دگر گفت مردم نگردد بلند
|
|
مگر سر بپیچد ز راه گزند
|
چو باید که دانش بیفزایدت
|
|
سخن یافتن را خرد بایدت
|
در نام جستن دلیری بود
|
|
زمانه ز بد دل به سیری بود
|
وگر تخت جویی هنر بایدت
|
|
چوسبزی بود شاخ و بر بایدت
|
چوپرسند پرسندگان از هنر
|
|
نشاید که پاسخ دهیم ازگهر
|
گهر بیهنر ناپسندست وخوار
|
|
برین داستان زد یکی هوشیار
|
که گر گل نبوید به رنگش مجوی
|
|
کز آتش بروید مگر آب جوی
|
توانگر به بخشش بود شهریار
|
|
به گنج نهفته نهای پایدار
|
به گفتار خوب ار هنر خواستی
|
|
به کردار پیدا کند راستی
|
فروتر بود هرک دارد خرد
|
|
سپهرش همی درخرد پرورد
|
چنین هم بود مردم شاد دل
|
|
ز کژیش خون گردد آزاد دل
|
خرد درجهان چون درخت وفاست
|
|
وزو بار جستن دل پادشاست
|
چوخرسند باشی تن آسان شوی
|
|
چو آز آوری زو هراسان شوی
|
مکن نیک مردی به جان کسی
|
|
که پاداش نیکی نیابی بسی
|
گشاده دلانرا بود بخت یار
|
|
انوشه کسی کو بود بردبار
|
هران کس که جوید همی برتری
|
|
هنرها بباید بدین داوری
|
یکی رای وفرهنگ باید نخست
|
|
دوم آزمایش بباید درست
|
سیوم یار باید بهنگام کار
|
|
ز نیک وز بد برگرفتن شمار
|
چهارم که مانی بجا کام را
|
|
ببینی ز آغاز فرجام را
|
به پنجم اگر زورمندی بود
|
|
به تن کوشش آری بلندی بود
|
وزین هر دری جفت گردد سخن
|
|
هنرخیره بیآزمایش مکن
|
ازان پس چو یارت بود نیکساز
|
|
بروبر به هنگامت آید نیاز
|
چو کوشش نباشد تن زورمند
|
|
نیارد سر آرزوها ببند
|
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت
|
|
چنان دان که کوشنده نومید گشت
|
خوی مرد دانا بگوییم پنج
|
|
کزان عادت او خود نباشد به رنج
|
چونادان عادت کند هفت چیز
|
|
ز وان هفت چیز به رنجست نیز
|
نخست آنک هرکس که دارد خرد
|
|
ندارد غم آن کزو بگذرد
|
نه شادان کند دل بنایافته
|
|
نه گر بگذرد زو شود تافته
|
چو از رنج وز بد تن آسان شود
|
|
ز نابودنیها هراسان شود
|
چو سختیش پیش آید از هر شمار
|
|
شود پیش و سستی نیارد به کار
|
ز نادان که گفتیم هفتست راه
|
|
یکی آنک خشم آورد بیگناه
|
گشاده کند گنج بر ناسزای
|
|
نه زو مزد یابد بهر دو سرای
|
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس
|
|
تن خویش را در نهان ناشناس
|
چهارم که با هر کسی راز خویش
|
|
بگوید برافرازد آواز خویش
|
به پنجم به گفتار ناسودمند
|
|
تن خویش دارد بدرد و گزند
|
ششم گردد ایمن ز نا استوار
|
|
همی پرنیان جوید از خار بار
|
به هفتم که بستیهد اندر دروغ
|
|
به بیشرمی اندر بجوید فروغ
|
چنان دان توای شهریار بلند
|
|
که از وی نبیند کسی جز گزند
|
چو بر انجمن مرد خامش بود
|
|
ازان خامشی دل به رامش بود
|
سپردن به دانای داننده گوش
|
|
به تن توشه یابد به دل رای وهوش
|
شنیده سخنها فرامش مکن
|
|
که تاجست برتخت شاهی سخن
|
چوخواهی که دانسته آید به بر
|
|
به گفتار بگشای بند از هنر
|
چوگسترد خواهی به هر جای نام
|
|
زبان برکشی همچو تیغ از نیام
|
چو بامرد دانات باشد نشست
|
|
زبردست گردد سر زیر دست
|
ز دانش بود جان و دل را فروغ
|
|
نگر تا نگردی به گرد دروغ
|
سخنگوی چون بر گشاید سخن
|
|
بمان تا بگوید تو تندی مکن
|
زبان را چو با دل بود راستی
|
|
ببندد ز هر سو درکاستی
|
ز بیکار گویان تو دانا شوی
|
|
نگویی ازان سان کزو بشنوی
|
ز دانش دربینیازی مجوی
|
|
و گر چند ازو سخنی آید بروی
|
همیشه دل شاه نوشینروان
|
|
مبادا ز آموختن ناتوان
|
بپرسید پس موبد تیز مغز
|
|
که اندر جهان چیست کردار نغز
|
کجا مرد را روشنایی دهد
|
|
ز رنج زمانه رهایی دهد
|
چنین داد پاسخ که هر کو خرد
|
|
بیابد ز هر دو جهان بر خورد
|
بدو گفت گرنیستش بخردی
|
|
خرد خلعتی روشنست ایزدی
|
چنین داد پاسخ که دانش بهست
|
|
چو دانا بود برمهان برمهست
|
بدو گفت گر راه دانش نجست
|
|
بدین آب هرگز روان را نشست
|
چنین داد پاسخ که از مرد گرد
|
|
سرخویش را خوار باید شمرد
|
اگر تاو دارد به روز نبرد
|
|
سر بدسگال اندر آرد بگرد
|
گرامی بود بر دل پادشا
|
|
بود جاودان شاد و فرمانروا
|
بدو گفت گرنیستش بهره زین
|
|
ندارد پژوهیدن آیین و دین
|
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ
|
|
نهد بر سر او یکی تیره ترگ
|
دگر گفت کزبار آن میوه دار
|
|
که دانا بکارد به باغ بهار
|
چه سازیم تاهرکسی برخوریم
|
|
وگر سایهی او به پی بسپریم
|
چنین داد پاسخ که هر کو زبان
|
|
ز بد بسته دارد نرنجد روان
|
کسی را ندرد به گفتار پوست
|
|
بود بر دل انجمن نیز دوست
|
همه کار دشوارش آسان شود
|
|
ورا دشمن ودوست یکسان شود
|
دگر گفت کان کو ز راه گزند
|
|
بگردد بزرگست و هم ارجمند
|
چنین داد پاسخ که کردار بد
|
|
بسان درختیست با بار بد
|
اگر نرم گوید زبان کسی
|
|
درشتی به گوشش نیاید بسی
|
بدان کز زبانست گوشش به رنج
|
|
چو رنجش نجویی سخن را بسنج
|
همان کم سخن مرد خسروپرست
|
|
جز از پیش گاهش نشاید نشست
|
دگر از بدیهای نا آمده
|
|
گریزد چو از دام مرغ و دده
|
سه دیگر که بر بد توانا بود
|
|
بپرهیزد ار ویژه دانا بود
|
نیازد به کاری که ناکردنیست
|
|
نیازارد آن را که نازردنیست
|
نماند که نیکی برو بگذرد
|
|
پی روز نا آمده نشمرد
|
بدشمن ز نخچیر آژیرتر
|
|
برو دوست همواره چون تیر و پر
|
ز شادی که فرجام او غم بود
|
|
خردمند را ارز وی کم بود
|
تن آسانی و کاهلی دور کن
|
|
بکوش وز رنج تنت سور کن
|
که ایدر تو را سود بیرنج نیست
|
|
چنان هم که بیپاسبان گنج نیست
|
ازین باره گفتار بسیار گشت
|
|
دل مردم خفته بیدار گشت
|
جهان زنده باد به نوشینروان
|
|
همیشه جهاندار و دولت جوان
|
برو خواندند آفرین موبدان
|
|
کنارنگ و بیداردل بخردان
|
ستودند شاه جهان را بسی
|
|
برفتند با خرمی هرکسی
|
دوهفته برین نیز بگذشت شاه
|
|
بپردخت روزی ز کاری سپاه
|
بفرمود تا موبدان و ردان
|
|
به ایوان خرامند با بخردان
|
بپرسید شاه ازبن و از نژاد
|
|
ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد
|
ز شاهی وز داد کنداوران
|
|
ز آغاز وفرجام نیک اختران
|
سخن کرد زین موبدان خواستار
|
|
به پرسش گرفت آنچ آید به کار
|
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت
|
|
که رخشنده گوهر برآر از نهفت
|
یکی آفرین کرد بوزرجمهر
|
|
کهای شاه روشندل و خوبچهر
|
چنان دان که اندر جهان نیز شاه
|
|
یکی چون تو ننهاد برسرکلاه
|
به داد و به دانش به تاج و به تخت
|
|
به فر و به چهر و برای و به بخت
|
چوپرهیزکاری کند شهریار
|
|
چه نیکوست پرهیز با تاجدار
|
ز یزدان بترسد گه داوری
|
|
نگردد به میل و بکنداوری
|
خرد راکند پادشا بر هوا
|
|
بدانگه که خشم آورد پادشا
|
نباید که اندیشهی شهریار
|
|
بود جز پسندیدهی کردگار
|
ز یزدان شناسد همه خوب و زشت
|
|
به پاداش نیکی بجوید بهشت
|
زبان راست گوی و دل آزرمجوی
|
|
همیشه جهان را بدو آبروی
|
هران کس که باشد ورا رایزن
|
|
سبک باشد اندر دل انجمن
|
سخن گوی وروشن دل و دادده
|
|
کهان را بکه دارد و مه به مه
|
کسی کو بود شاه را زیر دست
|
|
نباید که یابد به جائی شکست
|
بدانگه شد تاج خسرو بلند
|
|
که دانا بود نزد او ارجمند
|
نگه داشتن کار درگاه را
|
|
به زهر آژدن کام بدخواه را
|
چو دارد ز هر دانشی آگهی
|
|
بماند جهاندار با فرهی
|
نباید که خسبد کسی دردمند
|
|
که آید مگر شاه را زو گزند
|
کسی کو به بادافره اندرخورست
|
|
کجا بدنژادست و بد گوهرست
|
کند شاه دور از میان گروه
|
|
بیآزار تا زو نگردد ستوه
|
هران کس که باشد به زندان شاه
|
|
گنهکار گر مردم بیگناه
|
به فرمان یزدان بباید گشاد
|
|
بزند و باست آنچ کردست یاد
|
سپهبد به فرهنگ دارد سپاه
|
|
براساید از درد فریادخواه
|
چو آژیر باشی ز دشمن برای
|
|
بداندیش را دل برآید ز جای
|
همه رخنهی پادشاهی بمرد
|
|
بداری به هنگام پیش از نبرد
|
به چیزی که گردد نکوهیده شاه
|
|
نکوهش بود نیز با فر و گاه
|
ازو دور گشتن به رغم هوا
|
|
خرد را بران رای کردن گوا
|
فزودن به فرزند برمهر خویش
|
|
چو در آب دیدن بود چهر خویش
|
ز فرهنگ وز دانش آموختن
|
|
سزد گر دلت یابد افروختن
|
گشادن برو بر در گنج خویش
|
|
نباید که یادآورد رنج خویش
|
هرانگه که یازد ببد کار دست
|
|
دل شاه بچه نباید شکست
|
چو بر بد کنش دست گردد دراز
|
|
به خون جز به فرمان یزدان میاز
|
و گر دشمنی یابی اندر دلش
|
|
چو خوباشد از بوستان بگسلش
|
که گر دیر ماند بنیرو شود
|
|
وزو باغ شاهی پرآهو شود
|
چوباشد جهانجوی با فر و هوش
|
|
نباید که دارد به بدگوی گوش
|
ز دستور بد گوهر و گفت بد
|
|
تباهی به دیهیم شاهی رسد
|
نباید شنیدن ز نادان سخن
|
|
چو بد گوید از داد فرمان مکن
|
همه راستی باید آراستن
|
|
نباید که دیو آورد کاستن
|
چواین گفتها بشنود پارسا
|
|
خرد راکند بر دلش پادشا
|
کند آفرین تاج برشهریار
|
|
شود تخت شاهی برو پایدار
|
بنازد بدو تاج شاهی و تخت
|
|
بداندیش نومید گردد زبخت
|
چو برگردد این چرخ ناپایدار
|
|
ازو نام نیکو بود یادگار
|
بماناد تا روز باشد جوان
|
|
هنر یافته جان نوشینروان
|
ز گفتار او انجمن خیره شد
|
|
همه رای دانندگان تیره شد
|
چو نوشینروان آن سخنها شنود
|
|
به روزیش چندانک بد برفزود
|
وزان پندها دیده پر آب کرد
|
|
دهانش پر از در خوشاب کرد
|
یکی انجمن لب پر از آفرین
|
|
برفتند ز ایوان شاه زمین
|
برین نیز بگذشت یک هفته روز
|
|
بهشتم چو بفروخت گیتیفروز
|
بیانداخت آن چادر لاژورد
|
|
بیاراست گیتی به دیبای زرد
|
شهنشاه بنشست با موبدان
|
|
جهاندیده و کار کرده ردان
|
سرموبد موبدان اردشیر
|
|
چو شاپور وچون یزدگرد دبیر
|
ستاره شناسان و جویندگان
|
|
خردمند و بیدار گویندگان
|
سراینده بوزرجمهر جوان
|
|
بیامد برشاه نوشینروان
|
بدانندگان گفت شاه جهان
|
|
که باکیست این دانش اندر نهان
|
کزو دین یزدان به نیرو شود
|
|
همان تخت شاهی بیآهو شود
|
چوبشنید زو موبد موبدان
|
|
زبان برگشاد از میان ردان
|
چنین داد پاسخ که از داد شاه
|
|
درفشان شود فر دیهیم و گاه
|
چو با داد بگشاید از گنج بند
|
|
بماند پس از مرگ نامش بلند
|
دگر کو بشوید زبان از دروغ
|
|
نجوید به کژی ز گیتی فروغ
|
سپهبد چو با داد و بخشایشست
|
|
ز تاجش زمانه پرآسایشست
|
و دیگر که از کهتر پرگناه
|
|
چو پوزش کند باز بخشدش شاه
|
به پنجم جهاندار نیکوسخن
|
|
که نامش نگردد به گیتی کهن
|
همه راست گوید سخن کم وبیش
|
|
نگردد بهر کار ز آیین خویش
|
ششم بر پرستندهی تخت خویش
|
|
چنان مهر دارد که بر بخت خویش
|
به هفتم سخن هرک دانا بود
|
|
زبانش بگفتن توانا بود
|
نگردد دلش سیر ز آموختن
|
|
از اندیشگان مغز را سوختن
|
به آزادیست ازخرد هرکسی
|
|
چنانچون ببالد ز اختر بسی
|
دلت مگسل ای شاه راد از خرد
|
|
خرد نام و فرجام را پرورد
|
منش پست وکم دانش آنکس که گفت
|
|
کنم کم ز گیتی کسی نیست جفت
|
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
|
|
که ای شاه دانا و دانشپذیر
|
ابرشاه زشتست خون ریختن
|
|
به اندک سخن دل برآهیختن
|
همان چون سبک سر بود شهریار
|
|
بداندیش دست اندآرد به کار
|
همان با خردمند گیرد ستیز
|
|
کند دل ز نادانی خویش تیز
|
دل شاه گیتی چو پر آز گشت
|
|
روان ورا دیو انباز گشت
|
و رایدون که حاکم بود تیزمغز
|
|
نیاید ز گفتار او کار نغز
|
دگر کارزاری که هنگام جنگ
|
|
بترسد ز جان و نترسد ز ننگ
|
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
|
|
شکم زمین بهتر او را نهفت
|
چو بر مرد درویش کنداوری
|
|
نه کهتر نه زیبندهی مهتری
|
چوکژی کند پیر ناخوش بود
|
|
پس ازمرگ جانش پرآتش بود
|
چو کاهل بود مرد برنا به کار
|
|
ازو سیر گردد دل روزگار
|
نماند ز نا تندرستی جوان
|
|
مبادش توان و مبادش روان
|
چو بوزرجمهر این سخنهای نغز
|
|
شنید و بدانش بیاراست مغز
|
چنین گفت باشاه خورشید چهر
|
|
که بادا به کام تو روشن سپهر
|
چنان دان که هرکس که دارد خرد
|
|
بدانش روان را همیپرورد
|
نکوهیده ده کار بر ده گروه
|
|
نکوهیدهتر نزد دانش پژوه
|
یکی آنک حاکم بود با دروغ
|
|
نگیرد بر مرد دانا فروغ
|
سپهبد که باشد نگهبان گنج
|
|
سپاهی که او سر بپیچد ز رنج
|
دگر دانشومند کو از بزه
|
|
نترسد چو چیزی بود بامزه
|
پزشکی که باشد به تن دردمند
|
|
ز بیمار چون باز دارد گزند
|
چو درویش مردم که نازد به چیز
|
|
که آن چیز گفتن نیرزد به نیز
|
همان سفله کز هر کس آرام و خواب
|
|
ز دریا دریغ آیدش روشن آب
|
وگرباد نوشین بتو برجهد
|
|
سپاسی ازان برسرت برنهد
|
بهفتم خردمند کاید به خشم
|
|
به چیز کسان برگمارد دو چشم
|
بهشتم به نادان نماینده راه
|
|
سپردن به کاهل کسی کارگاه
|
همان بیخرد کو نیابد خرد
|
|
پشیمان شود هم ز گفتار بد
|
دل مردم بیخرد به آرزوی
|
|
برین گونه آویزد ای نیکخوی
|
چوآتش که گوگرد یابد خورش
|
|
گرش درنیستان بود پرورش
|
دل شاه نوشینروان زنده باد
|
|
سران جهان پیش او بنده باد
|
برین نیزبگذشت یک هفته ماه
|
|
نشست از بر تخت پیروز شاه
|
به یک دست موبد که بودش وزیر
|
|
بدست دگر یزدگرد دبیر
|
همان گرد بر گرد او موبدان
|
|
سخن گو چو بوزرجمهر جوان
|
به بوزرجمهر آن زمان گفت شاه
|
|
کهای مرد پر دانش و نیکخواه
|
سخنها که جان را بود سودمند
|
|
همی مرد بیارز گردد بلند
|
ازو گنج گویا نگیرد کمی
|
|
شنودن بود مرد را خرمی
|
چنین گفت موبد به بوزرجمهر
|
|
کهای نامورتر ز گردان سپهر
|
چه دانی که بیشیش بگزایدت
|
|
چوکمی بود روز بفزایدت
|
چنین داد پاسخ که کمتر خوری
|
|
تن آسان شوی هم روان پروری
|
ز کردار نیکی چو بیشی کنی
|
|
همی برهماورد پیشی کنی
|
چنین گفت پس یزدگرد دبیر
|
|
کهای مرد گوینده و یاد گیر
|
سه آهو کدامند با دل به راز
|
|
که دارند وهستند زان بینیاز
|
چنین داد پاسخ که باری نخست
|
|
دل از عیب جستن ببایدت شست
|
بیآهو کسی نیست اندر جهان
|
|
چه در آشکار و چه اندر نهان
|
چومهتر بود بر تو رشک آوری
|
|
چوکهتر بود زو سرشک آوری
|
سه دیگر سخن چین و دوروی مرد
|
|
بران تا برانگیزد از آب گرد
|
چو گویندهیی کو نه برجایگاه
|
|
سخن گفت و زو دور شد فر و جاه
|
همان کو سخن سر به سر نشنود
|
|
نداند به گفتار و هم نگرود
|
به چیزی ندارد خردمند چشم
|
|
کزو بازماند بپیچد ز خشم
|
بپرسید پس موبد موبدان
|
|
که این برتر از دانش بخردان
|
کسی نیست بیآرزو درجهان
|
|
اگر آشکارست و گر در نهان
|
همان آرزو را پدیدست راه
|
|
که پیدا کند مرد را دستگاه
|
کدامین ره آید تو را سودمند
|
|
کدامست با درد و رنج و گزند
|
چنین داد پاسخ که راه از دو سوست
|
|
گذشتن تو را تا کدام آرزوست
|
ز گیتی یکی بازگشتن به خاک
|
|
که راهی درازست با بیم و باک
|
خرد باشدت زین سخن رهنمون
|
|
بدین پرسش اندر چرایی و چون
|
خرد مرد راخلعت ایزدیست
|
|
سزاوار خلعت نگه کن که کیست
|
تنومند را کو خرد یار نیست
|
|
به گیتی کس او را خریدار نیست
|
نباشد خرد جان نباشد رواست
|
|
خرد جان پاکست و ایزد گو است
|
چوبنیاد مردی بیاموخت مرد
|
|
سرافراز گردد به ننگ و نبرد
|
ز دانش نخستین به یزدان گرای
|
|
که او هست و باشد همیشه به جای
|
بدو بگروی کام دل یافتی
|
|
رسیدی به جایی که بشتافتی
|
دگر دانش آنست کز خوردنی
|
|
فراز آوری روی آوردنی
|
بخورد و بپوشش به یزدان گرای
|
|
بدین دار فرمان یزدان به جای
|
گر آیدت روزی به چیزی نیاز
|
|
به دشت و به گنج و به پیلان مناز
|
هم از پیشهها آن گزین کاندروی
|
|
ز نامش نگردد نهان آبروی
|
همان دوستی باکسی کن بلند
|
|
که باشد بسختی تو را سودمند
|
تو در انجمن خامشی برگزین
|
|
چوخواهی که یک سر کنند آفرین
|
چو گویی همان گوی کموختی
|
|
به آموختن درجگر سوختی
|
سخن سنج و دینار گنجی مسنج
|
|
که در دانشی مرد خوارست گنج
|
روان در سخن گفتن آژیرکن
|
|
کمان کن خرد را سخن تیرکن
|
چو رزم آیدت پیش هشیار باش
|
|
تنت را ز دشمن نگهدار باش
|
چو بدخواه پیش توصف برکشید
|
|
تو را رای وآرام باید گزید
|
برابر چو بینی کسی هم نبرد
|
|
نباید که گردد تو را روی زرد
|
تو پیروزی ار پیشدستی کنی
|
|
سرت پست گردد چوسستی کنی
|
بدانگه که اسب افگنی هوش دار
|
|
سلیح هم آورد را گوش دار
|
گرو تیز گردد تو زو برمگرد
|
|
هشیوار یاران گزین در نبرد
|
چودانی که با او نتابی مکوش
|
|
ببرگشتن از رزم باز آر هوش
|
چنین هم نگه دار تن در خورش
|
|
نباید که بگزایدت پرورش
|
بخور آن چنان کان بنگزایدت
|
|
ببیشی خورش تن بنفزایدت
|
مکن درخورش خویش را چار سوی
|
|
چنان خور که نیزت کند آرزوی
|
ز می نیزهم شادمانی گزین
|
|
که مست ازکسی نشنود آفرین
|
چو یزدان پسندی پسندیدهای
|
|
جهان چون تنست و تو چون دیدهای
|
بسی از جهان آفرین یاد کن
|
|
پرستش برین یاد بنیاد کن
|
بشر رفی نگه دار هنگام را
|
|
به روز و به شب گاه آرام را
|
چودانی که هستی سرشته ز خاک
|
|
فرامش مکن راه یزدان پاک
|
پرستش ز خورد ایچ کمتر مکن
|
|
تو نو باش گرهست گیتی کهن
|
به نیکی گرای و غنیمت شناس
|
|
همه ز آفریننده دار این سپاس
|
مگرد ایچ گونه به گرد بدی
|
|
به نیکی گر ای اگر بخردی
|
ستودهترآنکس بود در جهان
|
|
که نیکش بود آشکار و نهان
|
هوا را مبر پیش رای وخرد
|
|
کزان پس خرد سوی تو ننگرد
|
چوخواهی که رنج تو آید به بر
|
|
ز آموزگاران مپرتاب سر
|
دبیری بیاموز فرزند را
|
|
چوهستی بود خویش و پیوند را
|
دبیری رساند جوان را به تخت
|
|
کند نا سزا را سزاوار بخت
|
دبیریست از پیشهها ارجمند
|
|
کزو مرد افگنده گردد بلند
|
چو با آلت و رای باشد دبیر
|
|
نشیند بر پادشا ناگزیر
|
تن خویش آژیر دارد ز رنج
|
|
بیابد بیاندازه از شاه گنج
|
بلاغت چو با خط گرد آیدش
|
|
براندیشه معنی بیفزایدش
|
ز لفظ آن گزیند که کوتاهتر
|
|
بخط آن نماید که دلخواهتر
|
خردمند باید که باشد دبیر
|
|
همان بردبار و سخن یادگیر
|
هشیوار و سازیدهی پادشا
|
|
زبان خامش از بد به تن پارسا
|
شکیبا و با دانش و راستگوی
|
|
وفادار و پاکیزه و تازهروی
|
چو با این هنرها شود نزد شاه
|
|
نشاید نشستن مگر پیش گاه
|
سخنها چوبشنید از و شهریار
|
|
دلش تازه شد چون گل اندر بهار
|
چنین گفت کسری به موبد که رو
|
|
ورا پایگاهی بیارای نو
|
درم خواه وخلعت سزاوار اوی
|
|
که در دل نشستست گفتار اوی
|