پادشاهی بهرام نوزده سال بود

چو خشنود داری جهان را به داد توانگر بمانی و از داد شاد
همه ایمنی باید و راستی نباید به داد اندرون کاستی
چو شادی بکاهی بکاهد روان خرد گردد اندر میان ناتوان
چو شد پادشاهیش بر سال بیست یکی کم برو زندگانی گریست
شد آن تاجور شاه با خاک جفت ز خرم جهان دخمه بودش نهفت
جهان را چنین است آیین و ساز ندارد به مرگ از کسی چنگ باز
پسر بود او را یکی شادکام که بهرام بهرامیان داشت نام
بیامد نشست از بر تخت شاد کلاه کیانی به سر بر نهاد
کنون کار بهرام بهرامیان بگویم تو بشنو به جان و روان