چو خشنود داری جهان را به داد | توانگر بمانی و از داد شاد | |
همه ایمنی باید و راستی | نباید به داد اندرون کاستی | |
چو شادی بکاهی بکاهد روان | خرد گردد اندر میان ناتوان | |
چو شد پادشاهیش بر سال بیست | یکی کم برو زندگانی گریست | |
شد آن تاجور شاه با خاک جفت | ز خرم جهان دخمه بودش نهفت | |
جهان را چنین است آیین و ساز | ندارد به مرگ از کسی چنگ باز | |
پسر بود او را یکی شادکام | که بهرام بهرامیان داشت نام | |
بیامد نشست از بر تخت شاد | کلاه کیانی به سر بر نهاد | |
کنون کار بهرام بهرامیان | بگویم تو بشنو به جان و روان |