چو دانست کز مرگ نتوان گریخت

سر بردباران نیاید به خشم ز نابودنیها بخوابند چشم
وگر بردباری ز حد بگذرد دلاور گمانی به سستی برد
هرانکس که باشد خداوند گاه میانجی خرد را کند بر دو راه
نه سستی نه تیزی به کاراندرون خرد باد جان ترا رهنمون
نگه دار تا مردم عیب‌جوی نجوید به نزدیک تو آب‌روی
ز دشمن مکن دوستی خواستار وگر چند خواند ترا شهریار
درختی بود سبز و بارش کبست وگر پای گیری سر آید به دست
اگر در فرازی و گر در نشیب نباید نهادن سر اندر فریب
به دل نیز اندیشه‌ی بد مدار بداندیش را بد بود روزگار
سپهبد کجا گشت پیمان‌شکن بخندد بدو نامدار انجمن
خردگیر کرایش جان تست نگهدار گفتار و پیمان تست
هم آرایش تاج و گنج و سپاه نماینده‌ی گردش هور و ماه
نگر تا نسازی ز بازوی گنج که بر تو سرآید سرای سپنج
مزن رای جز با خردمند مرد از آیین شاهان پیشی مگرد
به لشکر بترسان بداندیش را به ژرفی نگه کن پس و پیش را
ستاینده‌یی کو ز بهر هوا ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زان سخن ممان تا به پیش تو گردد کهن
کسی کش ستایش بیاید به کار تو او را ز گیتی به مردم مدار
که یزدان ستایش نخواهد همی نکوهیده را دل بکاهد می
هرانکس که او از گنهکار چشم بخوابید و آسان فرو برد خشم