چو دانست کز مرگ نتوان گریخت

چو دانست کز مرگ نتوان گریخت بسی آب خونین ز دیده بریخت
بگسترد فرش اندر ایوان خویش بفرمود کامدش بهرام پیش
بدو گفت کای پاک‌زاده پسر به مردی و دانش برآورده سر
به من پادشاهی نهادست روی که رنگ رخم کرد همرنگ موی
خم آورد بالای سرو سهی گل سرخ را داد رنگ بهی
چو روز تو آمد جهاندار باش خردمند باش و بی‌آزار باش
نگر تا نپیچی سر از دادخواه نبخشی ستمکارگان را گناه
زبان را مگردان به گرد دروغ چو خواهی که تاج از تو گیرد فروغ
روانت خرد باد و دستور شرم سخن گفتن خوب و آواز نرم
خداوند پیروز یار تو باد دل زیردستان شکار تو باد
بنه کینه و دور باش از هوا مبادا هوا بر تو فرمانرا
سخن چین و بی‌دانش و چاره‌گر نباید که یابد به پیشت گذر
ز نادان نیابی جز از بتری نگر سوی بی‌دانشان ننگری
چنان دان که بی‌شرم و بسیارگوی نبیند به نزد کسی آب‌روی
خرد را مه و خشم را بنده‌دار مشو تیز با مرد پرهیزگار
نگر تا نگردد به گرد تو آز که آز آورد خشم و بیم و نیاز
همه بردباری کن و راستی جدا کن ز دل کژی و کاستی
بپرهیز تا بد نگرددت نام که بدنام گیتی نبیند به کام
ز راه خرد ایچ گونه متاب پشیمانی آرد دلت را شتاب
درنگ آورد راستیها پدید ز راه خرد سر نباید کشید