سر گاه و دیهیم شاه اورمزد

همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکو نگردد کهن
نباید که گویی بجز نیکوی وگر بد سراید نگر نشنوی
ببیند دل پادشا راز تو همان بشنود گوش آواز تو
چه گفت آن سخن‌گوی پاسخ نیوش که دیوار دارد به گفتار گوش
همه انجمن خواندند آفرین بران شاه بینادل و پاک‌دین
پراگنده گشت آن بزرگ انجمن همه شاد زان سرو سایه فگن
همان رسم شاپور شاه اردشیر همی داشت آن شاه دانش‌پذیر
جهانی سراسر بدو گشت شاد چه نیکو بود شاه با بخش و داد
همی راند با شرم و با داد کار چنین تا برآمد برین روزگار
بگسترد کافور بر جای مشک گل و ارغوان شد به پالیز خشک
سهی سرو او گشت همچون کمان نه آن بود کان شاه را بدگمان
نبود از جهان شاد بس روزگار سرآمد بران دادگر شهریار