پراندیشه بود آن شب از کرم شاه

ز گفتار ایشان دلش گشت شاد همی رفت پیروز و دل پر ز داد
چو برداشت زانجا جهاندار شاه جوانان برفتند با او به راه
همی رفت روشن‌دل و یادگیر سرافراز تا خوره‌ی اردشیر
چو بر شاه بر شد سپاه انجمن بزرگان فرزانه و رای‌زن
برآسود یک چند و روزی به داد بیامد سوی مهرک نوش‌زاد
چو مهرک بیارست رفتن به جنگ جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ
به جهرم چو نزدیک شد پادشا نهان گشت زو مهرک بی‌وفا
دل پادشا پر ز پیکار شد همی بود تا او گرفتار شد
به شمشیر هندی بزد گردنش به آتش در انداخت بی‌سر تنش
هرانکس کزان تخمه آمد به مشت به خنجر هم اندر زمانش بکشت
مگر دختری کان نهان گشت زوی همه شهر ازو گشت پر جست و جوی