سکندر که آمد برین روزگار
|
|
بکشت آنک بد در جهان شهریار
|
برفتند و زیشان بجز نام زشت
|
|
نماند و نیابند خرم بهشت
|
نماند همین نیز بر هفتواد
|
|
بپیچد به فرجام این بدنژاد
|
ز گفتار ایشان دل شهریار
|
|
چنان تازه شد چون گل اندر بهار
|
خوش آمدش گفتار آن دلنواز
|
|
بکرد آشکارا و بنمود راز
|
که فرزند ساسان منم اردشیر
|
|
یکی پند باید مرا دلپذیر
|
چه سازیم با کرم و با هفتواد
|
|
که نام و نژادش به گیتی مباد
|
سپهبدار ایران چو بگشاد راز
|
|
جوانانش بردند هر دو نماز
|
بگفتند هر دو که نوشه بدی
|
|
همیشه ز تو دور دست بدی
|
تن و جان ما پیش تو بنده باد
|
|
همیشه روان تو پاینده باد
|
سخنها که پرسیدی از ما درست
|
|
بگوییم تا چاره سازی نخست
|
تو در جنگ با کرم و با هفتواد
|
|
بسنده نهای گر نپیچی ز داد
|
یکی جای دارند بر تیغ کوه
|
|
بدو اندرون کرم و گنج و گروه
|
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت
|
|
دژی بر سر کوه و راهی درشت
|
همان کرم کز مغز آهرمنست
|
|
جهان آفریننده را دشمنست
|
همی کرم خوانی به چرم اندرون
|
|
یکی دیو جنگیست ریزنده خون
|
سخنها چو بشنید زو اردشیر
|
|
همه مهر جوینده و دلپذیر
|
بدیشان چنین گفت کری رواست
|
|
بد و نیک ایشان مرا با شماست
|
جوانان ورا پاسخ آراستند
|
|
دل هوشمندش بپیراستند
|
که ما بندگانیم پیشت به پای
|
|
همیشه به نیکی ترا رهنمای
|