پراندیشه بود آن شب از کرم شاه

سکندر که آمد برین روزگار بکشت آنک بد در جهان شهریار
برفتند و زیشان بجز نام زشت نماند و نیابند خرم بهشت
نماند همین نیز بر هفتواد بپیچد به فرجام این بدنژاد
ز گفتار ایشان دل شهریار چنان تازه شد چون گل اندر بهار
خوش آمدش گفتار آن دلنواز بکرد آشکارا و بنمود راز
که فرزند ساسان منم اردشیر یکی پند باید مرا دلپذیر
چه سازیم با کرم و با هفتواد که نام و نژادش به گیتی مباد
سپهبدار ایران چو بگشاد راز جوانانش بردند هر دو نماز
بگفتند هر دو که نوشه بدی همیشه ز تو دور دست بدی
تن و جان ما پیش تو بنده باد همیشه روان تو پاینده باد
سخنها که پرسیدی از ما درست بگوییم تا چاره سازی نخست
تو در جنگ با کرم و با هفتواد بسنده نه‌ای گر نپیچی ز داد
یکی جای دارند بر تیغ کوه بدو اندرون کرم و گنج و گروه
به پیش اندرون شهر و دریا بپشت دژی بر سر کوه و راهی درشت
همان کرم کز مغز آهرمنست جهان آفریننده را دشمنست
همی کرم خوانی به چرم اندرون یکی دیو جنگیست ریزنده خون
سخنها چو بشنید زو اردشیر همه مهر جوینده و دلپذیر
بدیشان چنین گفت کری رواست بد و نیک ایشان مرا با شماست
جوانان ورا پاسخ آراستند دل هوشمندش بپیراستند
که ما بندگانیم پیشت به پای همیشه به نیکی ترا رهنمای