ببین این شگفتی که دهقان چه گفت
|
|
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
|
به شهر کجاران به دریای پارس
|
|
چه گوید ز بالا و پهنای پارس
|
یکی شهر بد تنگ و مردم بسی
|
|
ز کوشش بدی خوردن هر کسی
|
بدان شهر دختر فراوان بدی
|
|
که بیکام جویندهی نان بدی
|
به یک روی نزدیک او بود کوه
|
|
شدندی همه دختران همگروه
|
ازان هر یکی پنبه بردی به سنگ
|
|
یکی دوکدانی ز چوب خدنگ
|
به دروازه دختر شدی همگروه
|
|
خرامان ازین شهر تا پیش کوه
|
برآمیختندی خورشها بهم
|
|
نبودی به خورد اندرون بیش و کم
|
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد
|
|
ازان پنبهشان بود ننگ و نبرد
|
شدندی شبانگه سوی خانه باز
|
|
شده پنبهشان ریسمان طراز
|
بدان شهر بیچیز و خرم نهاد
|
|
یکی مرد بد نام او هفتواد
|
برینگونه بر نام او از چه رفت
|
|
ازیراک او را پسر بود هفت
|
گرامی یکی دخترش بود و بس
|
|
که نشمردی او دختران را به کس
|
چنان بد که روزی همه همگروه
|
|
نشستند با دوک در پیش کوه
|
برآمیختند آن کجا داشتند
|
|
به گاه خورش دوک بگذاشتند
|
چنان بد که این دختر نیکبخت
|
|
یکی سیب افگنده باد از درخت
|
به ره بر بدید و سبک برگرفت
|
|
ز من بشنو این داستان شگفت
|
چو آن خوب رخ میوه اندرگزید
|
|
یکی در میان کرم آگنده دید
|
به انگشت زان سیب برداشتش
|
|
بدان دوکدان نرم بگذاشتش
|
چو برداشت زان دوکدان پنبه گفت
|
|
به نام خداوند بییار و جفت
|