چو آگاهی آمد سوی اردوان
|
|
دلش گشت پربیم و تیرهروان
|
چنین گفت کین راز چرخ بلند
|
|
همی گفت با من خداوند پند
|
هران بد کز اندیشه بیرون بود
|
|
ز بخشش به کوشش گذر چون بود
|
گمانی نبردم که از اردشیر
|
|
یکی نامجوی آید و شهرگیر
|
در گنج بگشاد و روزی بداد
|
|
سپه بر گرفت و بنه برنهاد
|
ز گیل و ز دیلم بیامد سپاه
|
|
همی گرد لشکر برآمد به ماه
|
وزان روی لشکر بیاورد شاه
|
|
سپاهی که بر باد بربست راه
|
ز بس نالهی بوق و با کرنای
|
|
ترنگیدن زنگ و هندی درای
|
میان دو لشکر دو پرتاب ماند
|
|
به خاک اندرون مار بیتاب ماند
|
خروشان سپاه و درفشان درفش
|
|
سرافشان دل از تیغهای بنفش
|
چهل روز زین سان همی جنگ بود
|
|
بران زیردستان جهان تنگ بود
|
ز هرگونهیی تنگ شد خوردنی
|
|
همان تنگ شد راه آوردنی
|
ز بس کشته شد روی هامون چو کوه
|
|
بشد خسته از زندگانی ستوه
|
سرانجام ابری برآمد سیاه
|
|
بشد کوشش و رزم را دستگاه
|
یکی باد برخاست از انجمن
|
|
دل جنگیان گشت زان پرشکن
|
بتوفید کوه و بلرزید دشت
|
|
خروشش همی از هوا برگذشت
|
بترسید زان لشکر اردوان
|
|
شدند اندرین یک سخن همزبان
|
که این کار بر اردوان ایزدیست
|
|
بدین لشکر اکنون بباید گریست
|
به روزی کجا سخت شد کارزار
|
|
همه خواستند آنگهی زینهار
|
بیامد ز قلب سپاه اردشیر
|
|
چکاچاک برخاست و باران تیر
|