بدید آن یکی گور افگنده گفت
|
|
که با دست آنکس هنر باد جفت
|
چنین داد پاسخ به شاه اردشیر
|
|
که این گور را من فگندم به تیر
|
پسر گفت کین را من افگندهام
|
|
همان جفت را نیز جویندهام
|
چنین داد پاسخ بدو اردشیر
|
|
که دشتی فراخست و هم گور و تیر
|
یکی دیگر افگن برین هم نشان
|
|
دروغ از گناهست بر سرکشان
|
پر از خشم شد زان جوان اردوان
|
|
یکی بانگ برزد به مرد جوان
|
بدو گفت شاه این گناه منست
|
|
که پروردن آیین و راه منست
|
ترا خود به بزم و به نخچیرگاه
|
|
چرا برد باید همی با سپاه
|
بدان تا ز فرزند من بگذری
|
|
بلندی گزینی و کنداوری
|
برو تازی اسپان ما را ببین
|
|
هم آن جایگه بر سرایی گزین
|
بران آخر اسپ سالار باش
|
|
به هر کار با هر کسی یار باش
|
بیامد پر از آب چشم اردشیر
|
|
بر آخر اسپ شد ناگزیر
|
یکی نامه بنوشت پیش نیا
|
|
پر از غم دل و سر پر از کیمیا
|
که ما را چه پیش آمد از اردوان
|
|
که درد تنش باد و رنج روان
|
همه یاد کرد آن کجا رفته بود
|
|
کجا اردوان از چه آشفته بود
|
چو آن نامه نزدیک بابک رسید
|
|
نکرد آن سخن نیز بر کس پدید
|
دلش گشت زان کار پر درد و رنج
|
|
بیاورد دینار چندی ز گنج
|
فرستاد نزدیک او ده هزار
|
|
هیونی برافگند گرد و سوار
|
بفرمود تا پیش او شد دبیر
|
|
یکی نامه فرمود زی اردشیر
|
که این کم خرد نورسیده جوان
|
|
چو رفتی به نخچیر با اردوان
|