بدین عهد نوشینروان تازه شد
|
|
همه کار بر دیگر اندازه شد
|
چو آمد بران روزگاری دراز
|
|
همی بفگند چادر داد باز
|
ببینی بدین داد و نیکی گمان
|
|
که او خلعتی یابد از آسمان
|
که هرگز نگردد کهن بر برش
|
|
بماند کلاه کیان بر سرش
|
سرش سبز باد و تنش بیگزند
|
|
منش برگذشته ز چرخ بلند
|
ندارد کسی خوار فال مرا
|
|
کجا بشمرد ماه و سال مرا
|
نگه کن که این نامه تا جاودان
|
|
درفشی بود بر سر بخردان
|
بماند بسی روزگاران چنین
|
|
که خوانند هرکس برو آفرین
|
چنین گفت نوشین روان قباد
|
|
که چون شاه را دل بپیچد ز داد
|
کند چرخ منشور او را سپاه
|
|
ستاره نخواند ورا نیز شاه
|
ستم نامهی عزل شاهان بود
|
|
چو درد دل بیگناهان بود
|
بماناد تا جاودان این گهر
|
|
هنرمند و بادانش و دادگر
|
نباشد جهان بر کسی پایدار
|
|
همه نام نیکو بود یادگار
|
کجا شد فریدون و ضحاک و جم
|
|
مهان عرب خسروان عجم
|
کجا آن بزرگان ساسانیان
|
|
ز بهرامیان تا به سامانیان
|
نکوهیدهتر شاه ضحاک بود
|
|
که بیدادگر بود و ناپاک بود
|
فریدون فرخ ستایش ببرد
|
|
بمرد او و جاوید نامش نمرد
|
سخن ماند اندر جهان یادگار
|
|
سخن بهتر از گوهر شاهوار
|
ستایش نبرد آنک بیداد بود
|
|
به گنج و به تخت مهی شاد بود
|
گسسته شود در جهان کام اوی
|
|
نخواند به گیتی کسی نام اوی
|