همی چاره جست آن شب دیریاز
|
|
چو خورشید بنمود چینی طراز
|
برافراخت از کوه زرین درفش
|
|
نگونسار شد پرنیانی بنفش
|
سکندر بیامد به نزدیک شاه
|
|
پرستنده برخاست از بارگاه
|
به رسمی که بودش فرود آورید
|
|
جهانجوی پیش سپهبد چمید
|
ز بیگانه ایوان بپرداختند
|
|
فرستاده را پیش او تاختند
|
چو قیدافه را دید بر تخت گفت
|
|
که با رای تو مشتری باد جفت
|
بدین مسیحا به فرمان راست
|
|
بد ارنده کو بر زبانم گواست
|
با برای و دین و صلیب بزرگ
|
|
به جان و سر شهریار سترگ
|
به زنار و شماس و روحالقدس
|
|
کزین پس مرا خاک در اندلس
|
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
|
|
نیامیزم از هر دری نیز رنگ
|
نه با پاک فرزند تو بد کنم
|
|
نه فرمان دهم نیز و نه خود کنم
|
به جان یاد دارم وفای ترا
|
|
نجویم به چیزی جفای ترا
|
برادر بود نیکخواهت مرا
|
|
به جای صلیب است گاهت مرا
|
نگه کرد قیدافه سوگند اوی
|
|
یگانه دل و راست پیوند اوی
|
همه کاخ کرسی زرین نهاد
|
|
به پیش اندر آرایش چین نهاد
|
بزرگان و نیکاختران را بخواند
|
|
یکایک بر آن کرسی زر نشاند
|
ازان پس گرامی دو فرزند را
|
|
بیاورد خویشان و پیوند را
|
چنین گفت کاندر سرای سپنج
|
|
سزد گر نباشیم چندین به رنج
|
نباید کزین گردش روزگار
|
|
مرا بهره کین آید و کارزار
|
سکندر نخواهد شد از گنج سیر
|
|
وگر آسمان اندر آرد به زیر
|