چو قیدافه چهر سکندر بدید | غمی گشت و بنهفت و دم در کشید | |
سکندر ز قیطون بپرسید و گفت | که قیدافه را بر زمین کیست جفت | |
بدو گفت قیطون که ای شهریار | چنو نیست اندر جهان کامگار | |
شمار سپاهش نداند کسی | مگر باز جوید ز دفتر بسی | |
ز گنج و بزرگی و شایستگی | ز آهستگی هم ز بایستگی | |
به رای و به گفتار نیکی گمان | نبینی به مانند او در جهان | |
یکی شارستان کرده دارد ز سنگ | که نبساید آن هم ز چنگ پلنگ | |
زمین چار فرسنگ بالای اوی | برین هم نشانست پهنای اوی | |
گر از گنج پرسی خود اندازه نیست | سخنهای او در جهان تازه نیست |