چو اسکندر آمد به نزدیک فور

سکندر بدو گفت کای نامدار دو لشکر شکسته شد از کارزار
همی دام و دد مغز مردم خورد همی نعل اسپ استخوان بسپرد
دو مردیم هر دو دلیر و جوان سخن گوی و با مغز دو پهلوان
دلیران لشکر همه کشته‌اند وگر زنده از رزم برگشته‌اند
چرا بهر لشکر همه کشتن است وگر زنده از رزم برگشتن است
میان را ببندیم و جنگ آوریم چو باید که کشور به چنگ آوریم
ز ما هرک او گشت پیروز بخت بدو ماند این لشکر و تاج و تخت
ز رومی سخنها چو بشنید فور خریدار شد رزم او را به سور
تن خویش را دید با زور شیر یکی باره چون اژدهای دلیر
سکندر سواری بسان قلم سلیحی سبک بادپایی دژم
بدوگفت کاینست آیین و راه بگردیم یک با دگر بی‌سپاه
دو خنجر گرفتند هر دو به کف بگشتند چندان میان دو صف
سکندر چو دید آن تن پیل مست یکی کوه زیر اژدهایی به دست
به آورد ازو ماند اندر شگفت غمی شد دل از جان خود برگرفت
همی گشت با او به آوردگاه خروشی برآمد ز پشت سپاه
دل فور پر درد شد زان خروش بران سو کشیدش دل و چشم و گوش
سکندر چو باد اندر آمد ز گرد بزد تیغ تیزی بران شیر مرد
ببرید پی بر بر و گردنش ز بالا به خاک اندر آمد تنش
سر لشکر روم شد به آسمان برفتند گردان لشکر دمان
یکی کوس بودش ز چرم هژبر که آواز او برگذشتی ز ابر