بفرمود تا رفت پیشش پزشک
|
|
که علت بگفتی چو دیدی سرشک
|
سر دردمندی بدو گفت چیست
|
|
که بر درد زان پس بباید گریست
|
بدو گفت هر کس که افزون خورد
|
|
چو بر خوان نشیند خورش ننگرد
|
نباشد فراوان خورش تن درست
|
|
بزرگ آنک او تن درستی بجست
|
بیامیزم اکنون ترا دارویی
|
|
گیاها فراز آرم از هر سویی
|
که همواره باشی تو زان تن درست
|
|
نباید به دارو ترا دست شست
|
همان آرزوها بیفزایدت
|
|
چو افزون خوری چیز نگزایدت
|
همان یاد داری سخنهای نغز
|
|
بیفزاید اندر تنت خون و مغز
|
شوی بر تن خویشتن کامگار
|
|
دلت شاد گردد چو خرم بهار
|
همان رنگ چهرت به جای آورد
|
|
به هر کار پاکیزه رای آورد
|
نگردد پراگنده مویت سپید
|
|
ز گیتی سپیدی کند ناامید
|
سکندر بدو گفت نشنیدهام
|
|
نه کس را ز شاهان چنین دیدهام
|
گر آری تو این نغز دارو به جای
|
|
تو باشی به گیتی مرا رهنمای
|
خریدار گردم ترا من به جان
|
|
شوی بیگزند از بد بدگمان
|
ورا خلعت و نیکویها بساخت
|
|
ز دانا پزشکان سرش برفراخت
|
پزشک سراینده آمد به کوه
|
|
بیاورد با خویشتن زان گروه
|
ز دانایی او را فزون بود بهر
|
|
همی زهر بشناخت از پای زهر
|
گیاهان کوهی فراوان درود
|
|
بیفگند زو هرچ بیکار بود
|
ازو پاک تریاکها برگزید
|
|
بیامیخت دارو چنانچون سزید
|
تنش را به داروی کوهی بشست
|
|
همی داشتش سالیان تن درست
|