چو شد کار آن سرو بن ساخته

به پاسخ چنین گفتم ای پادشا که دانا دل مردم پارسا
چو سوزن پی و استخوان بشمرد اگر سنگ پیش آیدش بشکرد
به پاسخ به دانا چنین گفت شاه که هر دل که آن گشته باشد سپاه
به بزم و به رزم و به خون ریختن به هر جای با دشمن آویختن
سخن‌های باریک مرد خرد چو دل تیره باشد کجا بگذرد
ترا گفتم این خوب گفتار خویش روان و دل و رای هشیار خویش
سخن داند از موی باریکتر ترا دل ز آهن نه تاریکتر
تو گفتی برین سالیان برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت
چگونه به راه آید این تیرگی چه پیچم سخن را بدین خیرگی
ترا گفتم از دانش آسمان زدایم دلت تا شوی بی‌گمان
ازان پس که چون آب گردد به رنگ کجا کرد باید بدو کار تنگ
پسند آمدش تازه گفتار اوی دلش تیزتر گشت بر کار اوی
بفرمود تا جامه و سیم و زر بیاورد گنجور جامی گهر
به دانا سپردند و داننده گفت که من گوهری دارم اندر نهفت
که یابم بدو چیز و بی دشمنست نه چون خواسته جفت آهرمنست
به شب پاسبانان نخواهند مزد به راهی که باشم نترسم ز دزد
خرد باید و دانش و راستی که کژی بکوبد در کاستی
مرا خورد و پوشیدنی زین جهان بس از شهریار آشکار ونهان
که دانش به شب پاسبان منست خرد تاج بیدار جان منست
به بیشی چرا شادمانی کنم برین خواسته پاسبانی کنم