چو آن پاسخ نامه دارا بخواند

چو آن پاسخ نامه دارا بخواند ز کار جهان در شگفتی بماند
سرانجام گفت این ز کشتن بتر که من پیش رومی ببندم کمر
ستودان مرا بهتر آید ز ننگ یکی داستان زد برین مرد سنگ
که گر آب دریا بخواهد رسید درو قطره باران نیاید پدید
همی بودمی یار هرکس به جنگ چو شد مر مرا زین نشان کار تنگ
نبینم همی در جهان یار کس بجز ایزدم نیست فریادرس
چو یاور نبودش ز نزدیک و دور یکی نامه بنوشت نزدیک فور
پر از لابه و زیردستی و درد نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان خردمند و دانا و روشن‌روان
همانا که نزد تو آمد خبر که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر ز روم نه برماند ما را نه آباد بوم
نه پیوند و فرزند و تخت و کلاه نه دیهیم شاهی نه گنج و سپاه
ار ایدونک باشی مرا یارمند که از خویشتن بازدارم گزند
فرستمت چندان گهرها ز گنج کزان پس نبینی تو از گنج رنج
همان در جهان نیز نامی شوی به نزد بزرگان گرامی شوی
هیونی برافگند بر سان باد بیامد بر فور فوران نژاد
چو اسکندر آگاه شد زین سخن که دارای دارا چه افگند بن
بفرمود تا برکشیدند نای غو کوس برخاست و هندی درای
بیامد ز اصطخر چندان سپاه که خورشید بر چرخ گم کرد راه
برآمد خروش سپاه از دو روی بی‌آرام شد مردم جنگجوی