دبیر جهاندیده را پیش خواند

دبیر جهاندیده را پیش خواند بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان خردمند برنگذرد بی‌گمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار همان یاره و تاج گوهرنگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش همان نیز ورزیده‌ی رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ به روز و شبانت نسازم درنگ
کسی را که داری ز پیوند من ز پوشیده‌رویان و فرزند من
بر من فرستی نباشد شگفت جهانجوی را کین نباید گرفت
ز پوشیده‌رویان بجز سرزنش نباشد ز شاهان برتر منش
چو نامه بخواند خداوند هوش بیاراید این رای پاسخ‌نیوش
هیونی ز کرمان بیامد دوان به نزدیک اسکندر بدگمان
سکندر چو آن نامه برخواند گفت که با جان دارا خرد باد جفت
کسی کو گراید به پیوند اوی به پوشیده‌رویان و فرزند اوی
نبیند مگر تخته گور تخت گر آویخته سر ز شاخ درخت
همه به اصفهانند بی‌درد و رنج ازیشان مبادا که خواهیم گنج
تو گر سوی ایران خرامی رواست همه پادشاهی سراسر تراست
ز فرمان تو یک زمان نگذریم نفس نیز بی‌راه تو نشمریم
بکردار کشتی بیامد هیون دل و دیده‌ی تاجور پر ز خون