به مرد اندرون چند گه فیلقوس

به مرد اندرون چند گه فیلقوس به روم اندرون بود یک‌چند بوس
سکندر به تخت نیا برنشست بهی جست و دست بدی را ببست
یکی نامداری بد آنگه به روم کزو شاد بد آن همه مرز و بوم
حکیمی که بد ارسطالیس نام خردمند و بیدار و گسترده کام
به پیش سکندر شد آن پاک‌رای زبان کرد گویا و بگرفت جای
بدو گفت کای مهتر شادکام همی گم کنی اندرین کار نام
که تخت کیان چون تو بسیار دید نخواهد همی با کسی آرمید
هرانگه که گویی رسیدم به جای نباید به گیتی مرا رهنمای
چنان دان که نادان‌ترین کس توی اگر پند دانندگان نشنوی
ز خاکیم و هم خاک را زاده‌ایم به بیچارگی دل بدو داده‌ایم
اگر نیک باشی بماندت نام به تخت کیی‌بر بوی شادکام
وگر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی
به نیکی بود شاه را دست‌رس به بد روز گیتی نجستست کس
سکندر شنید این پسند آمدش سخن‌گوی را فرمند آمدش
به فرمان او کرد کاری که کرد ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد
به نو هر زمانیش بنواختی چو رفتی بر تخت بنشاختی
چنان بد که روزی فرستاده‌یی سخن‌گو و روشن‌دل آزاده‌یی
ز نزدیک دارا بیامد به روم کجا باژ خواهد ز آباد بوم
به پیش سکندر بگفت آن سخن غمی شد سکندر ز باژ کهن
بدو گفت رو پیش دارا بگوی که از باژ ما شد کنون رنگ و بوی