ز من یادگاری بود این سخن
|
|
که هرگز نگردد به دفتر کهن
|
برو آفرین کرد فرخ همای
|
|
که تا جای باشد تو بادی به جای
|
بفرمود تا موبد موبدان
|
|
بخواند ز هر کشوری بخردان
|
هم از لشکر آنکس که بد نامدار
|
|
سرافراز شیران خنجرگزار
|
بفرمود تا خواندند آفرین
|
|
به شاهی بران نامدار زمین
|
چو بر تاج شاه آفرین خواندند
|
|
بران تخت بر گوهر افشاندند
|
بگفت آنک اندر نهان کرده بود
|
|
ازان کرده بسیار غم خورده بود
|
بدانید کز بهمن شهریار
|
|
جزین نیست اندر جهان یادگار
|
به فرمان او رفت باید همه
|
|
که او چون شبانست و گردان رمه
|
بزرگی و شاهی و لشکر وراست
|
|
بدو کرد باید همی پشت راست
|
به شادی خروشی برآمد ز کاخ
|
|
که نورسته دیدند فرخنده شاخ
|
ببردند چندان ز هر سو نثار
|
|
که شد ناپدید اندران شهریار
|
جهان پر شد از شادمانی و داد
|
|
کی را نیامد ازان رنج یاد
|
همای آن زمان گفت با موبدان
|
|
که ای نامور باگهر بخردان
|
به سی و دو سال آنک کردم به رنج
|
|
سپردم بدو پادشاهی و گنج
|
شما شاد باشید و فرمان برید
|
|
ابی رای او یک نفس مشمرید
|
چو داراب از تخت کی گشت شاد
|
|
به آرام دیهیم بر سر نهاد
|
زن گازر و گازر آمد دوان
|
|
بگفتند کای شهریار جوان
|
نشست کیی بر تو فرخنده باد
|
|
سر بدسگالان تو کنده باد
|
بفرمود داراب ده بدره زر
|
|
بیارند پرمایه جامی گهر
|