بدید آن جوانی که بد فرمند
|
|
به رخ چون بهار و به بالا بلند
|
نبودست جز پاک فرزند اوی
|
|
گرانمایه شاخ برومند اوی
|
فرستاده را گفت گریان همای
|
|
که آمد جهان را یکی کدخدای
|
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی
|
|
پر از درد بودم ز شاهنشهی
|
ز دادار گیهان دلم پرهراس
|
|
کجا گشته بودم ازو ناسپاس
|
وزان نیز کان بیگنه را که یافت
|
|
کسی یافت گر سوی دریا شتافت
|
که یزدان پسر داد و نشناختم
|
|
به آب فرات اندر انداختم
|
به بازوش بر بستم این یک گهر
|
|
پسر خوار شد چون بمیرد پدر
|
کنون ایزد او را بمن بازداد
|
|
به پیروز نام و پی رشنواد
|
ز دینار گنجی فرو ریختند
|
|
می و مشک و گوهر برآمیختند
|
ببخشید بر هرک بودش نیاز
|
|
دگر هفته گنج درم کرد باز
|
به جایی که دانست کاتشکدهست
|
|
وگر زند و استا و جشن سدهست
|
ببخشید گنجی برین گونه نیز
|
|
به هر کشوری بر پراگنده چیز
|
به روز دهم بامداد پگاه
|
|
سپهبد بیامد به نزدیک شاه
|
بزرگان و داراب با او بهم
|
|
کسی را نگفتند از بیش و کم
|