بگفت این و زان جایگه برگرفت

وزان جایگه شد سوی میمنه بیاورد چندی سلیح و بنه
همه لشکر روم برهم درید کسی از یلان خویشتن را ندید
دلیران ایران به کردار شیر همی تاختند از پس اندر دلیر
بکشتند چندان ز رومی سپاه که گل شد ز خون خاک آوردگاه
چهل جاثلیق از دلیران بکشت بیامد صلیبی گرفته به مشت
چو زو رشنواد آن شگفتی بدید ز شادی دل پهلوان بردمید
برو آفرین کرد و چندی ستود بران آفرین مهربانی فزود
شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ همی بازگشتند یکسر ز جنگ
سپهبد به لشکرگه رومیان برآسود و بگشاد بند میان
ببخشید در شب بسی خواسته شد از خواسته لشکر آراسته
فرستاد نزدیک داراب کس که ای شیردل مرد فریادرس
نگه کن کنون تا پسند تو چیست وزی خواسته سودمند تو چیست
نگه دار چیزی که رای آیدت ببخش آنچ دل رهنمای آیدت
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش تو نامی‌تری از خداوند رخش
چو آن دید داراب شد شادکام یکی نیزه برداشت از بهر نام
فرستاد دیگر سوی رشنواد بدو گفت پیروز بادی و شاد
چو از باختر تیره شد روی مهر بپوشید دیبای مشکین سپهر
همان پاس از تیره شب درگذشت طلایه پراگنده بر گرد دشت
غو پاسبان خاست چون زلزله همی شد چو اواز شیر یله
چو زرین سپر برگرفت آفتاب سر جنگجویان برآمد ز خواب