چو بیگاه گازر بیامد ز رود

زن گازر او را چو پیوند خویش بپرورد چونانک فرزند خویش
سیم روز داراب کردند نام کز آب روان یافتندش کنام
چنان بد که روزی زن پاک‌رای سخن گفت هرگونه با کدخدای
که این گوهران را چه سازی کنون که باشد بدین دانشت رهنمون
به زن گفت گازر که این نیک جفت چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت
همان به کزین شهر بیرون شویم ز تنگی و سختی به هامون شویم
به شهری که ما را ندانند کس که خواریم و ناشادگر دست رس
به شبگیر گازر بنه برنهاد برفت و نکرد از بر و بوم یاد
ببردند داراب را در کنار نکردند جز گوهر و زر به بار
بپیمود زان مرز فرسنگ شست به شهری دگر ساخت جای نشست
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای بران سان که پرمایه‌تر کدخدای
به شهری که بد نامور مهتری فرستاد نزدیک او گوهری
ازو بستدی جامه و سیم و زر چنین تا فراوان نماند از گهر
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز نماند از بد و نیک صندوق چیز
زن گازر از چیز شد رهنمای چنین گفت یک روز با کدخدای
که ما بی‌نیازیم زین کارکرد توانگر شدی گرد پیشه مگرد
چنین داد پاسخ بدو کدخدای که این جفت پاکیزه و رهنمای
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش همیشه ز هر کار پیشه است پیش
تو داراب را پاک و نیکو بدار بدان تا چه بار آورد روزگار
همی داشتندش چنان ارجمند که از تند بادی ندیدی گزند