غمی شد فرامرز در مرز بست
|
|
ز در دنیا دست کین را بشست
|
همه نامداران روشنروان
|
|
برفتند یکسر بر پهلوان
|
بدان نامداران زبان برگشاد
|
|
ز گفت زواره بسی کرد یاد
|
که پیش پدرم آن جهاندیده مرد
|
|
همی گفت و لبها پر از بادسرد
|
که بهمن ز ما کین اسفندیار
|
|
بخواهد تو این را به بازی مدار
|
پدرم آن جهاندیدهی نامور
|
|
ز گفت زواره بپیچید سر
|
نپذرفت و نشنید اندرز او
|
|
ازو گشت ویران کنون مرز او
|
نیا چون گذشت او به شاهی رسید
|
|
سر تاج شاهی به ماهی رسید
|
کنون بهمن نامور شهریار
|
|
همی نو کند کین اسفندیار
|
هم از کین مهر آن سوار دلیر
|
|
ز نوشآذر آن گرد درنده شیر
|
کنون خواهد از ما همی کینشان
|
|
به جای آورد کین و آیینشان
|
ز ایران سپاهی چو ابر سیاه
|
|
بیاورد نزدیک ما کینهخواه
|
نیای من آن نامدار بلند
|
|
گرفت و به زنجیر کردش به بند
|
که بودی سپر پیش ایرانیان
|
|
به مردی بهر کینه بسته میان
|
چه آمد بدین نامور دودمان
|
|
که آید ز هر سو بمابر زیان
|
پدر کشته و بند سایه نیا
|
|
به مغز اندرون خون بود کیمیا
|
به تاراج داده همه مرز خویش
|
|
نبینم سر مایهی ارز خویش
|
شما نیز یکسر چه گویید باز
|
|
هرانکس که هستید گردنفراز
|
بگفتند کای گرد روشنروان
|
|
پدر بر پدر بر توی پهلوان
|
همه یک به یک پیش تو بندهایم
|
|
برای و به فرمان تو زندهایم
|