چو آمد به نزدیکی هیرمند

چو آمد به نزدیکی هیرمند فرستاده‌یی برگزید ارجمند
فرستاد نزدیک دستان سام بدادش ز هر گونه چندی پیام
چنین گفت کز کین اسفندیار مرا تلخ شد در جهان روزگار
هم از کین نوش‌آذر و مهر نوش دو شاه گرامی دو فرخ سروش
ز دل کین دیرینه بیرون کنیم همه بوم زابل پر از خون کنیم
فرستاده آمد به زابل بگفت دل زال با درد و غم گشت جفت
چنین داد پاسخ که گر شهریار براندیشد از کار اسفندیار
بداند که آن بودنی کار بود مرا زان سخن دل پرآزار بود
تو بودی به نیک و بد اندر میان ز من سود دیدی ندیدی زیان
نپیچید رستم ز فرمان اوی دلش بسته بودی به پیمان اوی
پدرت آن گرانمایه شاه بزرگ زمانش بیامد بدان شد سترگ
به بیشه درون شیر و نر اژدها ز چنگ زمانه نیابد رها
همانا شنیدی که سام سوار به مردی چه کرد اندران روزگار
چنین تا به هنگام رستم رسید که شمشیر تیز از میان برکشید
به پیش نیاکان تو در چه کرد به مردی به هنگام ننگ و نبرد
همان کهتر و دایگان تو بود به لشکر ز پرمایگان تو بود
به زاری کنون رستم اندرگذشت همه زابلستان پرآشوب گشت
شب و روز هستم ز درد پسر پر از آب دیده پر از خاک سر
خروشان و جوشان و دل پر ز درد دو رخ زرد و لبها شده لاژورد
که نفرین برو باد کو را ز پای فگند و بر آنکس که بد رهنمای