چو بهمن به تخت نیا بر نشست
|
|
کمر با میان بست و بگشاد دست
|
سپه را درم داد و دینار داد
|
|
همان کشور و مرز بسیار داد
|
یکی انجمن ساخت از بخردان
|
|
بزرگان و کار آزموه ردان
|
چنین گفت کز کار اسفندیار
|
|
ز نیک و بد گردش روزگار
|
همه یاد دارید پیر و جوان
|
|
هرانکس که هستید روشنروان
|
که رستم گه زندگانی چه کرد
|
|
همان زال افسونگر آن پیرمرد
|
فرامرز جز کین ما در جهان
|
|
نجوید همی آشکار و نهان
|
سرم پر ز دردست و دل پر ز خون
|
|
جز از کین ندارم به مغز اندرون
|
دو جنگی چو نوشآذر و مهرنوش
|
|
که از درد ایشان برآمد خروش
|
چو اسفندیاری که اندر جهان
|
|
بدو تازه بد روزگار مهان
|
به زابلستان زان نشان کشته شد
|
|
ز دردش دد و دام سرگشته شد
|
همانا که بر خون اسفندیار
|
|
به زاری بگرید به ایوان نگار
|
هم از خون آن نامداران ما
|
|
جوانان و جنگی سواران ما
|
هر آنکس که او باشد از آب پاک
|
|
نیارد سر گوهر اندر مغاک
|
به کردار شاه آفریدون بود
|
|
چو خونین بباشد همایون بود
|
که ضحاک را از پی خون جم
|
|
ز نامآوران جهان کرد کم
|
منوچهر با سلم و تور سترگ
|
|
بیاورد ز آمل سپاهی بزرگ
|
به چین رفت و کین نیا بازخواست
|
|
مرا همچنان داستانست راست
|
چو کیخسرو آمد از افراسیاب
|
|
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
|
پدرم آمد و کین لهراسپ خواست
|
|
ز کشته زمین کرد با کوه راست
|