فرامرز چون سوک رستم بداشت

بیاورد لشکر به نخچیرگاه به جایی کجا کنده بودند چاه
همی برد بدخواه را بسته دست ز خویشان او نیز چل بت‌پرست
ز پشت سپهبد زهی برکشید چنان کاستخوان و پی آمد پدید
ز چاه اندر آویختنش سرنگون تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون
چهل خویش او را بر آتش نهاد ازان جایگه رفت سوی شغاد
به کردار کوه آتشی برفروخت شغاد و چنار و زمین را بسوخت
چو لشکر سوی زابلستان کشید همه خاک را سوی دستان کشید
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد به کابل یکی مهتری شاه کرد
ازان دودمان کس به کابل نماند که منشور تیغ ورا برنخواند
ز کابل بیامد پر از داغ و دود شده روز روشن بروبر کبود
خروشان همه زابلستان و بست یکی را نبد جامه بر تن درست
به پیش فرامرز باز آمدند دریده بر و با گداز آمدند
به یک سال در سیستان سوک بود همه جامه‌هاشان سیاه و کبود